برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسندگی» ثبت شده است

زنی پشت پنجره ای غبار آلود ایستاده بود.
ابرها آسمان را تسخیر کرده بودند.
خورشید از پشت ابرهای باران زا و دودهای غبار آلود همانند چراغی کم نور،سو سو میزد.

پنجره دلش باران می خواست.
هوا خنک بود.
نسیم می وزید.
نفس کشیدن جایز نبود.

باران نمی بارید.
زنی از پشت پنجره خیره به آسمان گفت:خدایا دوستت دارم.
غروب شد.
 کودکی سه ساله در خانه خندید.
نسیم می وزید.
نفس کشیدن جایز بود.

باران بارید.
زنی از پشت پنجره خیره به زمین خیس گفت: خدایا دوستت دارم.

  • خانم مسلمون
دیروز اولین جلسه از کلاس کار خلاقانه در خانه بود.
کلاس روزهای زوج ساعت 9 شب برگزار میشه.
میدونستم که احتمال زیاد باید کلاس خوبی باشه اگر هم نباشه همین که من رو از جو نویسندگی و دوستان عشق نوشتن دور نکنه خودش کلی می ارزید .
هرچند که ما همچنان دایره امن خودمون رو برای نوشتن داشتیم.
اما برام جالب بود بدونم که در این کلاسی که دوستان انقدر ازش تعریف میکنن چی میگذره.
با این وجود دو دل بودم که شرکت کنم و 199 هزار تومان شهریه کلاس بدم یا نه.
که وقتی با علی در میون گذاشتم بدون هیچ مکثی گفت: صد در صد ثبت نام کن.
دو روز قبل کلاس بود که ثبت نام کردم.
تمرینی که باید برای شنبه آماده کنیم اینه که 20 تا جمله با "یه روز یه نفر ..." بسازیم.
جملات کوتاه و بلند و کاملا اختیاری.
چه طنز ،چه تلخ،چه خاطره ،چه خیال و ... .
و نوشته های من همه اش شد خاطره ...
باز هم تصمیم دارم بدون ویرایش منتشرشون کنم .
دلیل اصرار این روزهام برای انتشار متون بدون ویرایش رو نمیدونم.
قبلتر تا صدبار از نوشته نمیخونم جرات نشرش رو پیدا نمیکردم ها ...
حالا یکی بیاد منو از این وسط جمع کنه والا ...
اینم از تمرینم که دلم میخواد بمونه به یادگار تو این صفحه :)
1.
یه روز یه نفر از کوچه مون گذشت و رفت و دلم رو هم با خودش برد.
دیگه ندیدمش تا هفت سال بعد که اومد و شد سهم خودم از زندگی.
2.
یه روز یه نفر خسته شده بود خیلی خسته .دلش شکسته ترین قلب دنیا شده بود.
یه تصمیمی داشت که برای اجرایی شدنش یک سال تو جنگ درونی با خودش بود.
تصمیمش رو گرفت و چادر سیاهش رو سرش انداخت و حالا عاشق آرامش چادرشه.
3.
یه روز یه نفر مادر شد.
و فهمید که معجزه یعنی چی.
4.
یه روز یه نفر عاشق شکم های برامده خانم ها شد.دلش میخواست این شکم صاف و تخت بشه یه شکم قلمبه و گنده.
خودش یه بچه تو بغلش داشت اما دلتنگ روزهای بارداری شده بود.
حالا این شکم داره هر روز گنده تر میشه و اسمش رو گذاشته آرزوی برآورده شده.
5.
یه روز یه نفر تصمیم گرفت برای تولدش بهترین کادویی رو که میتونه برای خودش بخره و تولد بیست و نه سالگیش رو با کادوی خودش جشن گرفت و از این تصمیمش خیلی خوشحال بود که برای خودش ارزش قائل شد.
6.
یه روز یه نفر خیره به آسمون ماه رو توی روز پیدا کرد و از اونروز ماه شد همدم روزهای دلتنگی و شبهای بی قراریش.
7.
یه روز یه نفر تو روزهای کرونایی دلتنگ شد.دلتنگ خانواده اش.
پاش رو تو یه کفش کرد که من الا و بلا دیگه نمیتونم بدون شما زندگی کنم.البته این رو فقط و فقط توی دل خودش گفته بود.
شال و کلاه کرد و اومد یه طبقه تو ساختمون مامانش زندگی رو ادامه داد.
اون یه نفر همیشه فکر میکرد دوری و دوستی و دلش میخواست دور ترین فاصله رو با خانواده اش داشته باشه و زندگی مستقلی با همسرش ترتیب بده.فکر نمیکرد یه ویروس نیم وجبی تر از نیم وجبی بتونه انقدر مسیر و عقیده اش رو تغییر بده.حالا حالش خوبه.
حداقلش اینه که پسرکش کلی همبازی و آسمون آبی بالای سرش داره که دلتنگ دیدن بیرون نباشه.
8.
یه روز یه نفر کلی مسیر اشتباه سر راهش قرار گرفت که روزگار براش جوری چید که همه رو امتحان کنه.
مسیرهای اشتباه کلی بهش درسهای زندگی دادن که احساس میکنه اگه اونها اینجوری براش رقم نمیخورد شاید الان انقدر احساس آرامش نداشت.
9.
یه روز یه نفر یه کتاب از کتابخونه برادرش برداشت و خوند و یادش اومد که ای داد من عاشق نویسندگی بودم چرا یادم رفت؟
اون کتاب بعد از تموم شدن با جلد یاسی خوشرنگش دیگه پس داده نشد و در کتابخانه شخصی اون یه نفر موند و هر روز نگاهش میکنه به امید اینکه بتونه یه روزی بنویسه ؛جوری که یک نفر از اون سر دنیا عاشق نوشته هاش بشه و بگرده دنبال نویسنده کتاب و پیجش رو فالو کنه. درست مثه اون یه نفر که عاشق اون کتاب و اون نویسنده شد.
10.
یه روز یه نفر در به در دنبال این بود که فلاسک قمقمه ای نی دار واسه پسرش پیدا کنه.اما انگاری قحطی فلاسک قمقمه ای نی دار اومده و بعد از بیشتر از یک سال هنوز نتونسته پیدا کنه.
11.
یه روز یه نفر رفت کلاس گیتار.
خودش که خجالت میکشید.
میگفت من؟
من گیتار دستم بگیرم تو خیابون برم.
وای نه روم نمیشه.نه اصلا ابدا هرگز.
اما پدرش اصرار کرد.
رفت کلاس گیتار .روش شد که بره.خجالت نکشید.انقدر ادامه داد که به درجه حرفه ای رسید.اما پسرکش رو که باردار شد .گیتار فقط موند جلوی چشمهاش و دیگه نتونست ادامه بده.حالا هرز چندگاهی قطعات ساده فلامنکو رو میزنه و گاهی هم با همراهی پسرش و همسرش یه آهنگ پاپ انتخاب میکنن و شروع میکنن به خوندن و ساز زدن و لذت بردن.
12.
یه روز یه نفر مجبور شد بنویسه.
یه اجباری که توش لذت بود.
این دفتر این هم تو.بشین بنویس چی دیدی ؟ کجا رفتی ؟ چی خوردی ؟
باشه بابایی مینویسم.
کلاس چهارم بود که هر سال عید نوروز یه سر رسید به دستش میرسید و تا آخر سال اون سر رسید پر می شد از خاطرات روزانه اش تا همین الان که بیست سال از کلاس چهارم میگذره.و چه عشقی این پدر به این یک نفر هدیه داد،عشق نوشتن.
13.
یه روز یه نفر رفت رشته ریاضی.
برای اینکه عاشق خانم شجاعیان معلم ریاضیشون شده بود و فکر میکرد میتونه مثل اون بشه.
از زیست خوشش میومد؛اصلا از بچگی دلش میخواست پزشکی بخونه که قلب مادر بزرگش رو جراحی کنه. اما از معلم زیست میترسید.معلم زیست همیشه یه مقنعه مشکی چونه دار با مانتوی طوسی با جیب های بزرگ داشت که یکی از دستهاش همیشه تو جیبش بود و هیچوقت بیرون نمیومد.بچه ها پشت سرش میگفتن دست نداره.
14.
یه روز یه نفر یه پرنده آورد تو خونه.
اسمش شد نبات.
نبات هم شد یه عشق دیگه تو زندگیشون.
اما هرروز عذاب وجدان نگه داشتن یه پرنده تو قفس با هاشونه و به روی خودشون نمیارن.
هر چند که نبات رام هست و اجتماعی و بیرون از قفس هم میتونه بمونه.
اما شوق پرواز کردن از یه پرنده ای که خدا اون رو برای پرواز کردن تو دل آسمون جنگل آفریده ازش گرفته شد.
15.
یه روز یه نفر که سه ساله بود به مادرش میگه سرم درد میکنه اما مادر جدیش نمیگیره.بعد دو ساعت دوباره میگه سرم درد میکنه و استرس عجیبی به جون مادر میفته.
16.
یه روز یه نفر خیلی دوست داشت که فضانورد بشه.
اما نشد که بشه.
سعی کرد بره دنبال ستاره شناسی و کتابهای ستاره شناسی رو دور و بر خودش جمع کرد اما ازشون هیچی متوجه نشد و گذاشت کنار یاد گرفتن علم ستاره شناسی رو و الان همچنان در تب و تاب دانستن مونده .برای همین هرچی کتاب ستاره و سیاره ببینه رو برای پسر کوچولوش تهیه میکنه و با شوق باهمدیگه میخونن و عشق میکنن.
17.
یه روز یه نفر رفت دلش تنگ شد برای خرید دم غروب وقتی که صدای الله اکبر اذان از مسجد بلند میشه و اونها با نون بربری داغ و چند بسته ریحون و شاهی که ازپسربچه ای که با فرغونش نزدیک نونوایی کاسبی میکرد به سمت خونه حرکت کنن.
شاید اونشب قرار بوده با گوجه فرنگی های قرمز و آبدار یه املت ویژه بزنن.
18.
یه روز یه نفر سرچ کرد "چگونه نویسنده شوم" و از فردای اونروز تمرین صبحگاهی و هزار کلمه رو شروع کرد.
ماه اول هزار کلمه نوشت.
ماه دوم دو هزار کلمه.
ماه سوم دو هزار و صد کلمه هر روز نوشت.
ماه چهارم درگیری پیش اومد و نتونست هر روز بنویسه.
ماه پنج دوباره شروع کرد به روزانه نویسی و آزاد نویسی و هزار کلمه اش رو ادامه داد.
و ماه ششم و هفتم هم همچنان هزار کلمه داره مینویسه و تصمیم به زیاد کردن واژه ها توی این تمرین نداره.
چون که میخواد تمرینهاش متنوع باشه و وقتش رو باید جوری مدیریت کنه که به بقیه کارهاش هم برسه.مثلا مهمترین کار هر روزش که مادری کردن هست و به این شغل مفتخر ترینه.
19.
یه روز یه نفر دلش میخواست هر چی تفنگ و ماشین اسباب بازی تو دنیا هست با یه قطار بزرگ که بگه هو هو چی چی برای پسرکش بخره.
20.
یه روز یه نفر سه سال قبل که باردار بود و هنوز طعم آغوش گرم نوزاد رو نچشیده بود و غافل بود از بوی بهشتی کودک ، نذر کرد روز تولد سه سالگی پسرش ،باهم برن گلفروشی و سی شاخه گل بخرن و پسرک با دستهای کوچیک خودش عشق رو به رهگذرهای تو خیابون بده.
پسرک دو ماهه دیگه سه ساله میشه.اما با کرونا شاید دیگه نشه نذر رو ادا کرد.
  • خانم مسلمون

برنامه های پاییز رو چیدم ، فعلا توی ذهنم داره رژه میره و بعدتر پیاده اش میکنم روی کاغذ که پایبند تر باشم به برنامه.

مثلا یکی از برنامه ها رو از امروز شروع کردم.

ساعت 4 بود که شال و کلاه کردیم به سمت بالا پشت بوم.

خورشید زودتر غروب میکرد و هوا رو به خنکی میرفت.

میخوام تا قبل از آلوده شدن هوا و نداشتن همون بالا پشت بوم از فرصت استفاده کنیم و هر روز بساطمون رو دو سه ساعتی بالا پشت بوم پهن کنیم.

امروز محفلمون مادر پسری بود.

مدیون کرونا هستم ، نه بخاطر  کشنده بودنش.

بخاطر اینکه بهم یاد داد از داشته هام لذت ببرم.نه بهتر بگم که بهم یاد داد داشته هام رو ببینم.

اما چه کنم دلم تنگ روزهایی که تو خیابون های شلوغ پرسه میزدیم و ویترین مغازه ها رو بی هدف نگاه میکردیم.

وقتی که تو صف نون بربری داغ می موندیم و از پسرک هفت هشت ساله ای که تو فرغونش کلی سبزی پاک کرده داشت چند بسته ریحون و شاهی برمیداشتیم تنگه.

وقتی که تو خیابون صدای الله اکبر اذان بلند میشد و حال و هوا رو بهشتی تر میکرد تنگ ترین حال دنیاست.

اما ممنون کرونا که به من یاد دادی داشته هام رو ببینم.

دلتنگ ترینم کردی اما باز مدیونتم و ممنونت.

برنامه بعدی که برای خودم چیدم شروع یک دوره جدید نویسندگی هست .

و یک دوره دیگر.

برنامه دیگمون اینه که وقتی بارون اومد زودی بیایم بالا پشت بوم و من انتخابم اینه که زیر بارون خیس بشم و محمدصدرا با چتر بیاد.

قبل اینکه دنیا بیاد با خودم عهد بستم هر بار که برف  و بارون بود باهم بریم زیرش و کلی لذت ببریم.

میخواستم مثه خودم عاشق بارون باشه.

عاشق خیس شدن زیر بارون.

عاشق آسمون.

از دیدن ماه ذوق کنه همونقدری که من با هر بار دیدنش ذوق زده میشم.

با روشن شدن چراغهای خیابون وقتی که هوا رو به تاریکی میره آرامش بگیره و ...

و همه این اتفاقها افتاد.

هنوز کم و کاستی هایی هست.

مثلا نمیتونم با حیونها آشتی اش بدم چون خودم آشتی نیستم.

نمیتونم با حشرات دوستش کنم چون خودم نیستم.

و این برمیگرده به خودش و خودش و خواسته های خودش وقتی که بزرگتر شد.که تصمیم بگیره بهشون نزدیک بشه و یا نه.

این روزها میگه من از هاپو نمیترسم.بغلش میکنم .نازش میکنم.

منم میگم من هاپو ها رو دوست دارم اما نمیتونم بهشون نزدیک بشم.

....

اصلا اومده بودم بگم من عاشق پاییزم.

و پاییز داره میاد.

نه بخاطر اینکه محمدصدرا متولد پاییز .

نه بخاطر اینکه عقد من و علی تو مهر خونده شد.

نه بخاطر اینکه مهر ماه شروع مدارس هست که من متنفر ترین هستم از رفتن به مدرسه.

من از سال 93 عاشق پاییز شدم.

دیوانه پاییز.

دلباخته پاییز.

و با تمام وجودم حس کردم وقتی میگن پاییز فصل عاشقی هست یعنی چی ؟!

پاییز دوستت دارم.

میشه خوب بگذری ؟

خیلی خوب بگذر .

برای همه خوب بگذر پاییز زیبا و دوست داشتنی.

 

  • ۱ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۰۱
  • خانم مسلمون
اگر بیم داری که مواظبت از فرزندان و خانواده به نویسندگی ات لطمه می زند به ج جی بالارد بیندیش.
(همسر بالارد زود هنگام جان سپرد و سه فرزند خردسال توسط پدر بزرگ شدند)
ج جی بالارد نویسنده رمان معروف تصادف که فیلمی هم به همین نام از روی رمان ساخته شده است.
 
"هلن دان مور"
  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۱۰
  • خانم مسلمون
شروعش از خاطره نویسی بود .کلاس چهارم ابتدایی یا شاید هم قبلتر. اولین دفتر خاطراتم یه سر رسید بود برای شرکت گلسار به رنگ سورمه ای که توش رو پر کرده بودم از خاطره های رنگی رنگی و داستانهای بچگونه ای که با ذهن اون روزهام نوشته بودم. همه صفحاتش پر بود. جز اون سر رسید که نمیدونم چه اتفاقی براش افتاد و هرچی گشتم پیدا نشد بقیه دفترها رو صحیح و سالم نگه داشتم. اما اون یک سال تجربه اولینم از دستم در رفت … بعد وبلاگ اومد و وبلاگ نویسی رو شروع کردم و می نوشتم و می نوشتم و کلی دوست پیدا کردم. بعد فیس بوک. بعد اینستاگرام.
و تقریبا با شروع هر صفحه مجازی جدیدی من جزو اولین ورودی ها محسوب میشدم؛واسه همین رقیب کم داشتم وهمین با روحیه من سازگار بود.میشدم رئیس و همه رو اداره میکردم .اما همه کیا بودند؟
یک سری آدم که با یه فیلتر سنگین تایید میشدن تا نوشته هام رو بخونن.
از همه چی میگفتم ؟!
ترسی نبود همه خودی بودن.
راجع به دل پرم از اینستاگرام بگم ؟!
اینستاگرام مدلش نوشتنهای طولانی نبود.عکس مهم بود و یه یکی دو خط نوشتن. اما من عکس هام باید عکسهایی می بود که خودم میگرفتم با کلی دقت و ظرافت و هم متنهام باید روش حسابی کار میشد و اکثرا طولانی بودو مجبور میشدم کامنت هم پر کنم… می نوشتم و می نوشتم و می نوشتم و لذت می بردم… بهم میگفتم چقدر طولانی مینویسی حوصلمون سر رفت. از اینستاگرام زده شده بودم. انگار جای من نبود.چند وقتی بود که حالم رو حسابی بد میکرد.
اما خداحافظی من ازش چهارشنبه سوری بود.شب چهارشنبه سوری سال 98.
وقتی که تو کرونا کوچه پر بود از جشن و پای کوبی و من و پسرکم باید تو قرنطینه اون شب رو بین صدای جشن مردم و نارنجک و خمپاره و هزار کوفت و زهر مار دیگه تنهایی صبح میکردیم.
وقتی که زنگ زدم به آتش نشانی و با گریه بهشون گفتم بیاید یه کاری بکنید.
وقتی گفتند که از ما کاری بر نمیاد و شماره کلانتری رو دادند و من با هق هق زیاااااد ازشون خواهش کردم بیان و کوچه ما رو ساکت کنن و من گریه میکردم و پسرکم از گریه من گریه.
نمیتونستم خودم رو آروم کنم.
میترسیدم.
اولین شبی بود که باید تنهایی صبح میکردم، با صدای نارنجک و جشن و خنده مردم که از کوچه بلند شده بود.
و معنی قرنطینه رو نمیدونستند و علی وهمکارانش برای اونهایی که معنی قرنطینه رو نمیدونستن باید بدون تجهیزاتی که در اختیارشون نبود؛جونشون رو کف دستهاشون میذاشتن.
اومدم و یه استوری گذاشتم :لعنت به همه کسایی که امشب صدای نارنجکشون تن من و پسرم رو بلرزونه...
تو اون شرایط یه لعنت گفتن ساده ترین حقم بود بنظرم.
اما یه نفر که هنوز ازش دلخورم بد بهم جواب داد و همون شد ،رفتنم از اینستاگرامی که جز بدی و وقت تلف کردن چیزی عاید کسی نمیکنه. مسیرم رو با زدن یه وبلاگ عوض کردم ...
تصمیم داشتم نویسندگی رو حرفه ای شروع کنم. اما یهو ترسیدم… دیدم ای داد ای بیداد انگاری همه دنیا دلشون میخواد نویسنده بشن؟!
پس جای من کجاست ؟
من اصلا جایی دارم یا میتونم داشته باشم ؟ یه چیز من رو نجات داد که از نویسندگی پا پس نکشم و تلاشم رو هر روز از روز قبل بیشتر کنم ؟! “همه داستانها یکبار از قبل گفته شدند.ماجرا ها همه یکیه فقط طرز بیانشون فرق میکنه و اینجوری میشه که یه داستان تکراری هزاران بار گفته میشه و باز هم خواننده داره.” فهمیدم من هم میتونم جایی بین نویسنده های مهم دنیا داشته باشم اگه تلاشم تلاش باشه.فقط کافیه طرز بیان خودم رو پیدا کنم …
طرز بیانمم همینیه که الان اینجاست.گاهی هم پیچیده میشه ؟!جوری که خودمم چندباری باید بخونم تا بفهمم چی گفتم :))
  • ۰ نظر
  • ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۷
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم