برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

نیاز به نیایش

يكشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۰۳ ب.ظ

 

 

فاصله ای که بین او و معبود افتاده بود چیزی نبود که به راحتی بتوان از آن گذشت.

باید فکری به حال این فاصله ای که آزارش میداد می کرد.

نمازهایش را میخواند.

در طول روز به یاد خدا بود و "خدایاشکرت" ورد زبانش.

اما نیایش از جنس آرامش چیز دیگری بود که در زندگی اش کم داشت...

 

آخرین باری که به زیارت رفته ایم یادم نمی آید.

شاید همین مهر پارسال بود؛ که عازم مشهد شده بودیم.

برایم خیلی مهم بود که به پسرک خوش بگذرد و از مشهد تنها و تنها خاطره خوبی به یادگار داشته باشد .

آن روزها عاشق پاستیل و اسمارتیز بود؛درست مثه همین روزها.

کیف دستی ام پر بود از پاستیل و اسمارتیز؛تا هر وقت که زائر کوچک امام رضا لب ترکاند ،به او بدهم.

میخواستم فقط به او خوش بگذرد؛

پا گذاشتم روی اصول و قواعد و قوانین مادری و خوراکی دادن هایم؛ هرچه که میخواست مهیا بود.

حتی چیپس یا پفک.

یادم می آید که یکبار چیپسش را به همراه شیر با لذتی وصف ناشدنی خورد و من خوشحال بودم که او آزاد است.

چرا که زائر کوچک امام رضا ست و باید خوشحال می بود.

شربت تخم شربتی هم دوست داشت.

هربار که میرفتیم حرم.

چه شب بود چه نیمه شب چه اول صبح چه سر ظهرچه سرد و یا چه گرم؛هیچ فرقی نمیکرد.

فقط کافی بود  با انگشتان کوچکش اشاره ای به تخم شربتی کند تا یکی برایش بخریم و او جرعه جرعه سر بکشد.

میخواستم فقط به او خوش بگذرد.

میخواستم به مهمان امام رضا خوش بگذرد.

عاشق اتوبوس بود.

آن روزها به اتوبوس "تو" میگفت.

و با هربار " تو " گفتن دل و جانمان غنج میرفت برایش.

بارها و بارها مسیر هتل تا حرم و بالعکس رو حتی شده به نیت اتوبوس سواری می رفتیم و می آمدیم.

هربار که خلوت بود ؛ او را روی صندلی کنار پنجره می نشاندم و خودم کنارش ، تا از اتوبوس سواری دو چندان لذت ببرد.

(اما حواسم سفت و سخت به پسرک 23 ماهه مان بود که روی صندلی تنهایی نشسته است)

برنامه پارک هم برایش چیده بودم.و آزادانه بدون اینکه کلمه ای بگوییم : بسه برویم میتوانست از هر چیزی لذت ببرد.

از سرمای دریاچه مصنوعی پارک ملت لذت ببرد.

از فوت کردن قاصدک ها لذت ببرد.

از پا گذاشتن روی گل هایی که از آب پاشی چمن ها حاصل شده بود لذت ببرد.

از تاب سرسره کوه سنگی لذت ببرد.

از دیدن مرغابی ها لذت ببرد.

از کوه نوردی لذت ببرد.

از دویدن در تاریکی تپه ها لذت ببرد.

و همه این مسیرها در حد توان با اتوبوس بود .

تا جذابیت سفر برای پسرک 23 به حد اعلی خود برسد.

در حرم آزادش میگذاشتم.

او میدوید.

و از دست غریبه ها شکلات میگرفت.

من به دنبالش میرفتم .

سر نماز جماعت دلش میخواست از مسیر ویلچر رو سر بخورد .

به نرده ها آویزان شود و مهر و تسبیح بردارد.

هیچ منعی در کارش نبود.

آزاد  و آزاد بود.

نیت کرده بودم که آزاد باشد.

که عاشق امام رضا شود.

که هروقت بگویم امام رضا با جان و دل بگوید جانم فدایش.

شب آخر بود.

در یکی از راهروهای بن بست یکی از نمازخانه ها نشسته بودیم.

قفسه کتابهای قرآن و ادعیه در پنج قدمی مان بود .در همان راهروی کوچک بسته که جز خانواده سه نفری مان کسی دیگری نبود.

پدر مشغول نماز خواندن بود و عبادت.

میخواستم به پسرک خوش بگذرد.

باید به او خوش میگذشت.

آن جا حرم امام رضا بود.

صاحب خانه هم میخواست به پسرک 23 ماهه خوش بگذرد.

به او ماموریت دادم که کتاب برایم بیا ورد.

میدانستم به کتاب علاقه دارد.

میدانستم کتاب را پرت نمیکند.

میدانستم کتاب را پاره نمیکند.

میدانستم برای کتاب احترام قائل است.

با علم به دانسته های مادری ام از او خواهش کردم که کتاب برایم بیاورد.

یک کتاب را آورد.

گفتم حالا دومی را بیاور.

دومی هم آورد و بادستان کوچکش در دستانم گذاشت.

اما سر سومی بود که مردی آمد و به پسرک 23 ماهه ام تشر رفت که چه کار میکنی ؟ بگذار سر جایشان.

شب آخر سفر بود.

تا اینجا همه با احترام با پسرکم رفتار کرده بودند.

من تا جایی که توانسته بودم همه سعی و تلاشم را کرده بودم تا خاطره ای خوش از سفری که برایم بیش از اندازه مهم بود ؛ به جا بگذارم.

در حرم همه دور پسرکم گشتند.

او میخندید.

شاد بود.

از خوراکی هایی که مردم به او می دادند میخورد.

شکلات ها را بی هیچ اما و اگری در دهانش میگذاشت و آزاد و آزاد بود.

اما خودش هم خوب بود.

خوب بود و عاقل.

خوب بود و حرف شنو.

اصلا راستش نباید به او چیزی میگفتیم.حتی یک بکن نکن هم از زبانمان در نیامد که به او بگوییم.

چرا که خوب میدانست چه کند و چه نکند.

او همراه ترین همراهان دنیا بود.

اما آنجا ...

آنجا که  آن مرد به پسرک 23 ماهه ام؛ به مهمان ویژه امام رضا تشر رفت.

بر سر آن مرد فریاد کشیدم.

میدانستم نباید اینکار را کنم.

اما انتظار همچین رفتاری آن هم در حرم را نداشتم.

آن هم از کسی که فکر میکردم یکی از خدام باشد.

انتظار داشتم احترام بچه ها بیشتر از هر بزرگسالی نگه داشته شود.

انتظار داشتم قدر بچه ها را بیشتر بدانند.

او فریاد کشید.

پسرکم گریه کرد.

و من هرچه که میتوانستم بار آن مرد کردم.

پسرک در بغلم بود .

من عصبی و لرزان بودم و اشک کل صورتم را پر کرده بود.

هراسان و گریزان و نالان و گریان و گله مند از امام رضا که چرا گذاشتی اینگونه با فرزندم در حرمت صحبت کنند؟

اینور و آنور سر چرخاندم تا گله ای کنم.

گله ای به کسی که رهگشا باشد.

تا آن مرد و امثال آن مرد به خودشان جرات ندهند در مکانی که هیچ تعلقی به آنها ندارد و صاحبش کس دیگریست به بچه ای تشر روند.

تا کسی جرات نکند صدایش را بر روی بچه ای  بلند کند.

پسرک 23 ماهه من کنار پدر و مادرش بود.

آن مرد کفشدار هیچ حقی نداشت به مهمان امام رضا به مهمان کوچک امام رضا توهین کند.

گله ام را بردم پیش یکی از خادمین که طبق گفته پدر ؛ رییس بود.

تنها دلیل آنکه قانعم کند که او رییس است.

که میتواند کاری کند ،این بود که گفت : ببین بی سیم دارد؛اگه می خواهی به او بگو تا آرام شوی.

به او گفتم.

گفتم احترام مهمان کوچک امام رضا شکسته شده است.

آن مرد مسببش بود.

نتوانستم نگویم.

اگر نمی گفتم شاید آن مرد باز هم به خودش جرات میداد که سر بچه ای دیگر فریاد بزند.

به او گفتم شاید دیگر آن اتفاق نه توسط آن مرد و نه توسط کسی دیگری در حرم نیفتد...

شب آخر سفر بود.

همه شب را گریه کردم.

پسرکم با شکلاتی که آقای رییس به او داده بود، خوش بود.

من اما گریه میکردم.

کاش آرامتر بودم.

کاش جلوی فرزندم خونسردتر برخورد میکردم.

کاش جواب آن مرد بداخلاق در حرم را با خوشرویی میدادم و همچنان مشغول کار خودم میشدم.

اما عاجز بودم از انجام این کار در آن لحظه.

....

 

دلم نیایش میخواهد.

نیایشی ازجنس همان خلوت هایی که میروی یه گوشه ای از امامزاده و یا حرم بزرگواری می نشینی و خودت هستی و خدای خودت.

زانوهایت را بغل میگیری و تا میتوانی غر میزنی و گریه میکنی ،شکر میکنی و میخندی.

شاید باید برای خودم کنج نیایشی فراهم کنم.

در همین خانه.

در گوشه ای از این خانه.

شب که فرزندم به خواب میرود.

شمعی باشد و عودی و آهنگی ملایم.

این نیایش ها جدا از نماز است.

این نیایش ها برای من کارساز تر از نماز است.

من با تمام احترامم برای نماز؛ با تمام سعیم برای درست خواندن نماز ؛

این نیایش ها را بیشتر می خواهم.

نظرات (۱)

  • علی عابدی
  • آنقدر قشنگ توصیف کردی که فکر کردم تو مشهدم

    پاسخ:
    انشاله که به زودی  ولی اینبار 4 نفره بازم تجربه اش میکنیم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    برای زندگی می‌نویسم