برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۲۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

شواهد نشون میده ۲۳شهریور ۹۵ اولین خریدم رو از طاقچه داشتم. برنامه‌ای که بعد از کتابراه و فیدیبو روی موبایلم نصب شد و تونست رقیب‌هاش رو برام حسااابی کمرنگ کنه،جوریکه حتی یه نگاه گذری هم به کتابهای دو برنامه قبلی نندازم.
دو روز پیش اشتراک طاقچه بی‌نهایتم تمام شد و همزمان باهاش خبری از دیجی‌کالا و طاقچه بیرون اومد که ... .
فقط ذره‌ای حس بازیچه‌شدن کافیه تا از تمام تعلقاتم دست بکشم؛ حالا اینا که چیزی نیست، جایگزین دارن فت و فراوون.
یه بلاگری بود که هنوزم هست که تنها بلاگری محسوب میشد که پیگیرش بودم. ایشون معترض به جمهوری اسلامی بودند، اما تو تمام این مدت که میشناختمش حتی یک تار از موهاش(حتی یکی، باور کنید حتی یکی)  معلوم نبود - حالا من که محجبه‌م عکس تارمو معلوم تو پروفایلم گذاشتم اما ایشون هیچی🤪- اما بعد از مهر ۱۴۰۱ روسری از سرش کااامل رفت.
خب این آدمی که باری به هر جهته، و انقدر ترسوئه که قبل مهسا موهاش بیرون نبود و بعد مهسا چنین سست‌طور همه رو افشون کرد، دنبال کردن داره؟ اطلاعاتش خوندن داره؟ 
خیییییررررررررر.

#خداروشکر که طاقچه بی‌نهایتمو تمدید نکردم.
#خداروشکر که روزِ قبل از اتمام‌اشتراک‌طاقچه‌بی‌نهایت، تصمیم گرفتم منبعد کتاب کاغذی بخونم با شرایط و مقررات جدید.😌

خب خدا گر ز حکمت ببند درها؛ گاهی هم باز میکند سوراخ موشی🤭(نمونه‌ش تمدید نشدن طاقچه بی‌نهایت و هدر نشدن پولم - دلم باهاش کدورتی شده، استفاده ازش حالمو بد میکنه)
 

  • ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۴
  • خانم مسلمون

یادم نمیاد جز یکی دوبار (اونم چون شرایط حاد بود و شیر میدادم و عطشم فقط با چای میرفت ) برای خودِ تنهام چای دم کرده باشم.
کتری رو آب کردن، منتظر جوشیدنش شدن، قوری رو از چای و گل‌سرخ پر کردن و آب‌جوش ریختن روش و انتظار برای دم‌کشیدنش...برام معادل یک‌هفته شام و ناهار گذاشتنه.😶
حتی شده بارها هوس کردم و نذاشتم. بهونه‌م هم این بود حاجی که نیست برای کی بذارم؟ (عجیبه !!! چشمِ دیدنِ خودم و پسرا رو ندارم😂)
امروز صبح، ماگ و یه قند تو دستم دیدن و گفتن: «چای میخوایم».
گفتم: «چای سبز داریم فقط.»
گفت:« نه چای سیاه تیره‌ها.»
گفتم: «نداریم که.»
گفت:« پاشو بذار کاری نداره که.»
😶🙄😑🤭

  • ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۲۶
  • خانم مسلمون

 

این کتاب حکم روضه‌های نرفته این‌روزامو داره. میشینم میخونمش و باهاش اشک می‌ریزم.
خونه که خلوت شد و وقت کتابخونی من رسید، برای خودم یه شربت خنک درست کردم، زیر باد کولر نشستم و طاقچه رو باز کرد تا همینجور که شربتو مزه‌مزه میکنم کتابمو بخونم !!!

نمیدونم با چه عقلی؟! خلاصه که شربت نشد برام، زهر شد...

چجوری تو هیئت‌ها شربت میدن؟ مگه آدم از گلوش پایین میره؟

 

 

  • ۰۲ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۱۷
  • خانم مسلمون

تلویزیون روشن بود که یه نوحه پخش شد، برگشت  با ذوق بهم گفت: «مامان مثه تو داره لالایی می‌خونه»
😭😭😭😭😭

#هنوز نشده بریم هیئت؛ ایشالا فردا اولین هیئت‌مون رو میریم.😢💔

از پنج ساله گفتم، حالا نوبت دو ساله‌اس.🥹
دیروز بود، وقت ناهار و کارتون بچه‌ها.
شبکه پویا رو که روشن کردیم یه سرود زیبای دخترونه پخش شد.(اینجا)
خیلی گرسنه بودم. سعی کردم به روی خودم نیارم که چیزی شنیدم و غذامو بخورم. اما مگه شدنی بود؟
مَحرَم‌تر از جمع پسرام مگه جایی رو دارم که خودم باشم، خودِ خودم.
چقدر خوبن که میتونم پیششون خودم باشم.
که اشکمو نخورم؟ که غممو پنهون نکنم؟ که ببینن مامان غصه داره؟!
طفلک غذا نخوردنمو که دید، دوید کنارم. اشکامو با انگشتهای کوچولوش پاک کرد و خودشو انداخت تو بغلم و به تقلید از سرودی که داشت پخش میشد گفت:«بابا».

  • ۰۲ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۰۶
  • خانم مسلمون

 

دیروز علاوه بر سالگرد ازدواجمون، جشن یکی از موفقیت‌های دیگه‌م هم بودااا.

چطور یادم رفته بود؟🙁

هرچند که رسیدن به روزِ سالگرد ازدواج هم باعث نشد، سر کیف بیام و دیروز برخلاف نقشه‌هام گذشت.
مثلا به بچه‌ها نگفتم :« امروز من و بابا باهم عروسی کردیم،👰🏻‍♀🤵🏻 بیاید بهمون تبریک بگید و بوسمون کنید.»🤭
و هیچ بوسی هم بین من و حاجی رد و بدل نشد،کادو که بماند😂 البته بوسه اومد نشست رو لپم اما پس داده نشد.(به زندگی بی‌فیلترو اسلامی من خوشامدید🤭🙋‍♀)

خیلی عادی و معمولی و حتی بدتر از روزای دیگه گذشت.( بخاطر موضوع پست قبلی،اصلا دل و دماغ نداشتم😞)

اما امروز، زندگی یه شانس دوباره بهم داده که  به حاجی بگم:«ممنونم که هستی❤️»
به بچه‌ها بگم:«بدویید بوسمون کنید😍»
و به دوستم بگم:« تو یکی از شانسهای زندگیم بودی😘»

 

  • ۰۲ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۵۸
  • خانم مسلمون

 

یه مدت کارم شده بود استخاره، چپ و راست و بی‌بهونه سر هر موضوعی استخاره می‌گرفتم؛ مثه یه بازی و سرگرمی و راستی‌آزمایی خدا.

گذشت و گذشت.

پریروز با خودم گفتم:«چقدر خوبه که دیگه استخاره‌لازم نیستم و به مرحله تشخیص رسیدم»
دیروز برای انجام یه کارِِ خوبی، موردی پیش اومد که حسم نسبت بهش « بد » شد.
خدایا چه کنم؟

تو بهتر از من میدونی خیرمو. راهو نشونم بده.

پیشامد خیرم رو کامل از خودش خواستم و دکمه استخاره رو زدم.

این دومین استخاره جدی هست که گرفتم، پس قابل اطمینان دیگه. مگه نه؟

جواب استخاره با حرفِ دلِ من یکی در اومد،  جمله بعد از «خوب نیست» هم همونی بود که من تو این یک‌ماه دیده بودم (و احتمالا بعدتر هم باز آزار می‌دیدم)
استخاره مهر محکمی شد که ماجرا رو از طرف خودم تموم شده بدونم، امیدوارم طرف مقابل هم زود فیصله بده و بیش از این رو مخِ نازنینِ من رژه نره.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته‌‌

 

 

بعدا نوشت:

 

خوابی که دیشب دیدم خیلی قشنگ بود.
پستچی زنگ خونمون رو زد. مدارکمو پس آورده بود+ چند بسته شکلات و کاکائوهای خوشمزه و رنگارنگ.

کی گفته خواب زن چپه؟😒 خواب من عین واقعیت بود و جایزه این تصمیمم.😌 که نگذاشتم شخصی وقت و پولمو بگیره.

 

 


 

  • ۰۲ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۱۱
  • خانم مسلمون

سیاهی امام حسین(ع) رو دیدم رو سر درِ خونه‌ای که هرفکری میشد راجع بهشون کرد جز اینکه امام حسینی باشن.
#
شما که انقدر دلتون قشنگه؛ ظاهرتون رو هم قشنگ کنید خب دیگه.🥹 که منِ لعنتی دچار سوبرداشت نشم.🫠
با اینحال باید بگم خیلی حالم خوب شد با دیدنِ پرچمِ خونتون.

  • ۰۱ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۴۱
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم