گفت: «خوراکی میخری؟»
گفتم: «شاید اگر امروز حرفمو گوش میدادی میخریدم اما الآن نه.»
رفتیم و گذشتیم، دیدم خیلی دپرسم و اینجور وقتها تنها چیزی که میتونه حالمو خوب کنه کتلچیپس و موسیرماسته.
حرفم دوتا شد و لبیک مادرپسری گفتیم به خوراکی 🫠
دلم میخواست خونه نیام، با چادرم بچرخم تو کلِ خیابونای شهر و بریم بشینیم تو یه کافه و یه بستنی شکلاتی سفارش میدادیم.
گفته بودم رازمو؟؟؟
این روزا هوا گرمه، منم گرمم میشه؛ اما فقط تو خونه با لباس خونگی و جلوی باد کولر.
و اینروزا حتی یکبار هم با چادر حس گرما نکردم، حتااا همونروزی که بادِ داغ بعدازظهر محکم به صورتم میزد.
- ۲۷ تیر ۰۲ ، ۱۸:۴۵