یهو یه غمِ بغضآلودی اومد رو دلم نشست.
میدونم چرا😔
ولی
نمیتونم بگم چرا😔
- ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۴۱
یهو یه غمِ بغضآلودی اومد رو دلم نشست.
میدونم چرا😔
ولی
نمیتونم بگم چرا😔
صدای یکدر میون بقبقوی کبوتر میون حجم عظیمی از صدای فاخته و گنجشکهایی که روی شاخههای درخت مشغول آوازند.
آخ چقدر چسبید😌 یهو گوشم پرشد از زندگی😌
گنجشکها
فاختهها
و کبوترهای عزیز
لطفن کمی بیشتر
من هنوز سیرگوش نشدم🥹
عصبانی شد، از کوره در رفتم.🙄
آروم که شد میپرسه:«مامان، تو چرا اینجوری درست شدی؟»
با مهربونی و ناز و نوازش میگم:«خب چون خدا خواسته»
میگه:«یعنی خدا خواسته تو وحشیتر از من درست شی؟»
نمیشه باهاش همکلام شد، بچه پررو😒🤦🏻♀️
💥پرسشهای ممتد برادرزادهای در انتظار عمه:
۱-بابا! عمهها اگه قول بدن به بچهها، یادشون نمیره؟
۲-مامان! اگه عمه یادش بره بیاد چی؟
۳-مامان! میشه لباسمو الان بپوشم که عمه اومد دیگه لفتش ندم؟
۴-مامان! خدافظ عمه داره میاد.
- از کجا میدونی؟ مگه زنگ زدی؟
-نه ولی ساعت نزدیک یازدهه.
جوک اونجا که یه موتوری خلاف میپیچه جلوی ماشینی که حاجیمون رانندهشه و وقتی صدای اعتراض حاجی بلند میشه، میگه:«برو، زن باهاته».
منظورش از «زن» من بودم.😒 والا مردم خلاف میان طلبکارم هستند.
سوالم اینجاست این همه پررویی از کجا اومده که من و خانوادهم ازش بیبهرهایم؟🥸
قشنگی یعنی اونجا که یکی از سرنشینهای یه ماشینِ شاسی میلیاردی(یکی دو میلیارد نهها؛ خیلی میلیاردی) از ماشین پیاده میشه و ماشین پرایدی که وسط میدون آزادی خراب شده و خاموش کرده رو هول میده.😌
اما بقیه ماشینهای غیرمیلیاردی، همونجور بوق بوق بوق که مرتیکه بزن کنار دیگه، ما میخوایم رد شیم.😐
در حالی که دو تا دونه زیتون رو دراز کشیده تو دهنم اینور اونور میبرم به بچه تبدار میگم:
«بشین بخور، مامانی»🤪
فازم خستگیه، خَس تِ گی.
امیدوارم بچه اینبار بشنوه و نبینه😝
#مود:
این ساعت از شب که همهجا
مهمونیِ سکوته با زمزمه کولرآبی😌
سردرد شدیدی بگیری🤕
و چارهای جز فرورفتن در غار تنهایی😞
( منظور همون تشک و بالشت میباشد)🫠
نداشته باشی😶
💥به زبانی دیگر:
خوابم نمیاد اما سرم تیر میکشه؛
پس بهناچار قشنگیها و خلوت امشب رو به فرداشب موکول میکنم.
خونهمون شده حرم.
از بیرون که میام و در رو که باز میکنم عطر امامرضا میپیچه تو بینیم.
آخ که چقدر خوبه بوش تو خونمون پیچیده.
همهش کار چند تا پیس از سوغاتیه مشهده.
سفارش خودم بود؛ گفتم هیچی نمیخوام، جز عطرحرم.
مامانمم برام همون رو آورد، یه شیشه بزرگ از عطر حرم. اما چون مامانه کنارش چیزای دیگه هم آورد.
امامرضا با خواهرت اینروزا خیلی دلبری کردید برام؛ اما خدایی انقدر دلسوزوندن انصاف نیست.
جواب اشکهام که داره میریزه، اگه بهم ندی(خوب خوبش رو میخواما) اون دنیا پای خودت.