برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

صبح روز 27 ام

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۶:۴۹ ق.ظ

صبح به خانه آمد و همه دلپذیر بودنش این بود که در سکوت آمد.

در سکوت اهالی خانه.

پرنده های درخت همسایه،از خواب بیدار شده اند و مشغول سلام و احوالپرسی با یگدیگرند.

صدایشان را دوست دارم ؛ این آواز خوش صبحگاهی که در گوشهایم طنین می اندازد.

ساعت چهار ونیم صبح بود که بیدار شدم.

هنوز برای شیر تقاضا نکرده بود و من نمیدانستم که نیاز دارد یا نه؟! راستش میدانستم نیاز ندارد.در این دو ماه و اندی این را باید کامل متوجه شده باشم.

به سمتش چرخیدم و با دیدنش حس کردم اینبار من به او نیاز دارم،  به در آغوش کشیدنش.

من نیاز داشتم که در آغوشش بگیرم و دستهای کوچکش را لمس کنم.

من نیاز داشتم که نگاهش کنم و از عشقش قلبم به تپش بیفتد .

نمازم را خواندم.

صفحات صبحگاهی ام را نوشتم و نشستم پای سیستم.

به خودم که آمدم دیدم خورشید، دیگر کاملا آماده ارائه خدمت شده است.

گرگ و میش صبح را از دست دادم.

در بالکن با صدای تقی باز شد و راه ورود گرد و خاک به خانه مهیا شد.

اما خوشی نفس کشیدن هوای تازه هم با خودش آورد.

ساعت نزدیک 7 صبح است، به گمانم وقت مهمان کردم خودم به یک چای تازه دم فرارسیده.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
برای زندگی می‌نویسم