زنگ تفریح بود و بچه ها در حیاط مشغول بازی و گپ و گفت با دوستانش بودند.

کلاس چهارم بودم یا پنجم دقیق بخاطر ندارم.

من اما گوشه ای تنها نشسته بودم.

نه اینکه دوستی نداشته باشم،اما نمیتوانستم خودم را در جمعی جا کنم.

اگر دوستی به سمتم نمی آمد ، من هم نمیتوانستم به سمتش بروم.

احساس میکردم نکند مزاحمش باشم.

یا نکند با من خوش نیست .

و هزاران افکار منفی دیگر.