برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۱۵ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

تمرین دیشب انجام پومودورو بود.

گفت که هرشب گزارش پومودورو هایی که انجام دادید رو در گروه بنویسید.

و من وسواسی در انجام تکالیقم ،جوری صبح از خواب بیدار شدم که گویی وحی شده تک تک کارها باید پومودورویی و با تمرکز کامل ؛دقیقا در 25 دقیقه انجام بشه.

 که به یک باره ندایی از درون آمد : دختر تو اگه بخوای تک تک کارهات رو پومودورویی انجام بدی که تا آخر شب به هیچ کاری نمیرسی .

قطعا دلم نمیخواست تا آخر شب عاطل وباطل بگردم و منتظر یه تایم پومودوریی باشم که برم کتاب بخونم...موبایل چک کنم...غذا درست کنم ...ظرف بشورم ...حموم برم ... و هزارتا کار دیگه.

قطعا پیدا کردن 25 دقیقه وقت کاملا آزاد که متمرکز فقط به یک کار پرداخته بشه از سخت ترین و تقریبا محالترین کارها محسوب میشه با وجود بچه .

که تایمت بیشتر از اینکه مال خودت باشه مال اون هست .

یعنی به حدی وسواس پومودورویی من رو گرفته بود که حتی دل سریع چک کردن وبلاگ هم نداشتم ودلم میخواست پومودورویی انجام بدم.laugh

خلاصه اینکه خداروشکر همین اول کاری به خودم اومدم و گفتم تو همین راهت رو برو.

حالا یه وقت که خواب بود.

یا باباش بود دو تا پومودورو هم برو.

اگه هم نشد که عیبی نداره مهم اینه تو همین اوضاع درگیری فکری تیک های کارهای روزانه ات رو بزنی و آهسته و پیوسته در مسیر ثابت قدم بمونی...

 

  • خانم مسلمون
یه جمله خوندم که نمیشد از خیر انتشارش گذشت :
" میتوان همه گل ها را چید .
اما نمیتوان جلوی آمدن بهار را گرفت "
شاید الان همه چی در هم و برهم باشه.اما بهار اومدنیه.
این قانون طبیعته.
قانون کائنات.
اصلا نه قانون خود خداست و نمیشه ازش سرپیچی کرد و دورش زد.
  • خانم مسلمون
چند روز پیش تو مسیر دیدو بازدید هزار بارمون از قطار و مترو و ریل راه آهن وقتی که قطار از روی پل زیرگذر میگذشت و پسر کوچولومون در صندلی قرمزش خواب بود ، بهش گفتم : محمدصدرا خیلی کم مریض شد.شاید یکی دوباره.اما یادته چجوری به زور دارو ها رو به خوردش می دادیم.گریه میکرد.بالا می آورد اما انگار وحی از سوی جبرئیل اومده بود که الا و بلا باید بهش بدید وگرنه آتش جهنم بر شما حلال باد.
یادته چقدر سر دادن قطره آد و آهن و مولتی ویتامین اذیت شدیم؟
گفت : آره.
گفتم : هرباری که با هردارویی گریه میکرد مینداختمش دور.یادته ؟
همونجوری که نگاهش به جاده بود و دنده رو عوض میکرد سرش رو تکون داد.
سرم رو تکیه دادم عقب .چشمهام رو بستم و دستم رو گذاشتم روی شکمم و گفتم :
"هیچ دکتری مثه من نمیتونست حال محمدصدرا رو خوب کنه ."
این رو با اعتماد به نفس کامل گفتم و با اعتماد و اعتقاد کامل به کارهام.
اینکه حالا دوتا دارو نخوره مهم نیست.
اینکه حالا یه روز صبح تا شب بشینه پای کارتون مهم نیست.
اینکه روزی که حالش بد میشه براش بازی موبایلی دانلود کنی و اجازه بدی تو حال خودش باشه اصلا عذاب وجدان نداره.
اینکه حتی اگه از سوزش گلو داره اذیت میشه ولی میگه من سیب زمینی سرخ شده میخوام هم اصلا مهم نیست.
تو قانون من وقتی که مریض هست همه دنیا به او تعلق خواهد داشت و این جوری شده که تو این سه سال کمتر از هم سن و سالهای خودش مریض شده و دوا و دارو خورده.
حالا دیشب تا صبح نخوابید و دل پیچه داشت.
من روش خودم رو ادامه میدم .
و همسر اصرار به روش دارویی داره.
من دارویی که رنگش زرد هست و اون رو یاد شربت زعفرونی میندازه رو با قول اسمارتیز بهش میدم و وقتی از خوردن شربت تلخ بعدی رو برمیگردونه،شربت رو میندازم سطل زباله تا یوقت نشه با زور بهش بدم.با گریه و ناراحتی.(البته این بار ننداختم دور :)) گفتم فردا آقای پدر از سرکار برگرده شاید بتونه با ترفندی بهش بده ؛اما بی شک اگه فردا هم طفره رفت از خوردن جاش تو سطل زباله است.)
من به دارو برای درمان بچه ها هیچ اعتقادی ندیدم.
من اگه پزشک اطفال بودم هیچ دارویی جز محبت و توجه تو دفترچه بچه ها نمینوشتم.
براشون کلی خوراکی خوشمزه تجویز میکردم و هیچ داروی شیمیایی به بدن این طفلهای معصوم وارد نمیکردم.
دارو جز گریه و ناراحتی و بالا آوردن برای بچه ها هیچی نداره.لااقل برای پسرک سه ساله من .
دارو بدترین درمان ممکن برای بچه هاست با هر دردی ... .
خدایا بلای مریضی رو از هر بچه ای دور کن .
 
  • خانم مسلمون
دیروز اولین جلسه از کلاس کار خلاقانه در خانه بود.
کلاس روزهای زوج ساعت 9 شب برگزار میشه.
میدونستم که احتمال زیاد باید کلاس خوبی باشه اگر هم نباشه همین که من رو از جو نویسندگی و دوستان عشق نوشتن دور نکنه خودش کلی می ارزید .
هرچند که ما همچنان دایره امن خودمون رو برای نوشتن داشتیم.
اما برام جالب بود بدونم که در این کلاسی که دوستان انقدر ازش تعریف میکنن چی میگذره.
با این وجود دو دل بودم که شرکت کنم و 199 هزار تومان شهریه کلاس بدم یا نه.
که وقتی با علی در میون گذاشتم بدون هیچ مکثی گفت: صد در صد ثبت نام کن.
دو روز قبل کلاس بود که ثبت نام کردم.
تمرینی که باید برای شنبه آماده کنیم اینه که 20 تا جمله با "یه روز یه نفر ..." بسازیم.
جملات کوتاه و بلند و کاملا اختیاری.
چه طنز ،چه تلخ،چه خاطره ،چه خیال و ... .
و نوشته های من همه اش شد خاطره ...
باز هم تصمیم دارم بدون ویرایش منتشرشون کنم .
دلیل اصرار این روزهام برای انتشار متون بدون ویرایش رو نمیدونم.
قبلتر تا صدبار از نوشته نمیخونم جرات نشرش رو پیدا نمیکردم ها ...
حالا یکی بیاد منو از این وسط جمع کنه والا ...
اینم از تمرینم که دلم میخواد بمونه به یادگار تو این صفحه :)
1.
یه روز یه نفر از کوچه مون گذشت و رفت و دلم رو هم با خودش برد.
دیگه ندیدمش تا هفت سال بعد که اومد و شد سهم خودم از زندگی.
2.
یه روز یه نفر خسته شده بود خیلی خسته .دلش شکسته ترین قلب دنیا شده بود.
یه تصمیمی داشت که برای اجرایی شدنش یک سال تو جنگ درونی با خودش بود.
تصمیمش رو گرفت و چادر سیاهش رو سرش انداخت و حالا عاشق آرامش چادرشه.
3.
یه روز یه نفر مادر شد.
و فهمید که معجزه یعنی چی.
4.
یه روز یه نفر عاشق شکم های برامده خانم ها شد.دلش میخواست این شکم صاف و تخت بشه یه شکم قلمبه و گنده.
خودش یه بچه تو بغلش داشت اما دلتنگ روزهای بارداری شده بود.
حالا این شکم داره هر روز گنده تر میشه و اسمش رو گذاشته آرزوی برآورده شده.
5.
یه روز یه نفر تصمیم گرفت برای تولدش بهترین کادویی رو که میتونه برای خودش بخره و تولد بیست و نه سالگیش رو با کادوی خودش جشن گرفت و از این تصمیمش خیلی خوشحال بود که برای خودش ارزش قائل شد.
6.
یه روز یه نفر خیره به آسمون ماه رو توی روز پیدا کرد و از اونروز ماه شد همدم روزهای دلتنگی و شبهای بی قراریش.
7.
یه روز یه نفر تو روزهای کرونایی دلتنگ شد.دلتنگ خانواده اش.
پاش رو تو یه کفش کرد که من الا و بلا دیگه نمیتونم بدون شما زندگی کنم.البته این رو فقط و فقط توی دل خودش گفته بود.
شال و کلاه کرد و اومد یه طبقه تو ساختمون مامانش زندگی رو ادامه داد.
اون یه نفر همیشه فکر میکرد دوری و دوستی و دلش میخواست دور ترین فاصله رو با خانواده اش داشته باشه و زندگی مستقلی با همسرش ترتیب بده.فکر نمیکرد یه ویروس نیم وجبی تر از نیم وجبی بتونه انقدر مسیر و عقیده اش رو تغییر بده.حالا حالش خوبه.
حداقلش اینه که پسرکش کلی همبازی و آسمون آبی بالای سرش داره که دلتنگ دیدن بیرون نباشه.
8.
یه روز یه نفر کلی مسیر اشتباه سر راهش قرار گرفت که روزگار براش جوری چید که همه رو امتحان کنه.
مسیرهای اشتباه کلی بهش درسهای زندگی دادن که احساس میکنه اگه اونها اینجوری براش رقم نمیخورد شاید الان انقدر احساس آرامش نداشت.
9.
یه روز یه نفر یه کتاب از کتابخونه برادرش برداشت و خوند و یادش اومد که ای داد من عاشق نویسندگی بودم چرا یادم رفت؟
اون کتاب بعد از تموم شدن با جلد یاسی خوشرنگش دیگه پس داده نشد و در کتابخانه شخصی اون یه نفر موند و هر روز نگاهش میکنه به امید اینکه بتونه یه روزی بنویسه ؛جوری که یک نفر از اون سر دنیا عاشق نوشته هاش بشه و بگرده دنبال نویسنده کتاب و پیجش رو فالو کنه. درست مثه اون یه نفر که عاشق اون کتاب و اون نویسنده شد.
10.
یه روز یه نفر در به در دنبال این بود که فلاسک قمقمه ای نی دار واسه پسرش پیدا کنه.اما انگاری قحطی فلاسک قمقمه ای نی دار اومده و بعد از بیشتر از یک سال هنوز نتونسته پیدا کنه.
11.
یه روز یه نفر رفت کلاس گیتار.
خودش که خجالت میکشید.
میگفت من؟
من گیتار دستم بگیرم تو خیابون برم.
وای نه روم نمیشه.نه اصلا ابدا هرگز.
اما پدرش اصرار کرد.
رفت کلاس گیتار .روش شد که بره.خجالت نکشید.انقدر ادامه داد که به درجه حرفه ای رسید.اما پسرکش رو که باردار شد .گیتار فقط موند جلوی چشمهاش و دیگه نتونست ادامه بده.حالا هرز چندگاهی قطعات ساده فلامنکو رو میزنه و گاهی هم با همراهی پسرش و همسرش یه آهنگ پاپ انتخاب میکنن و شروع میکنن به خوندن و ساز زدن و لذت بردن.
12.
یه روز یه نفر مجبور شد بنویسه.
یه اجباری که توش لذت بود.
این دفتر این هم تو.بشین بنویس چی دیدی ؟ کجا رفتی ؟ چی خوردی ؟
باشه بابایی مینویسم.
کلاس چهارم بود که هر سال عید نوروز یه سر رسید به دستش میرسید و تا آخر سال اون سر رسید پر می شد از خاطرات روزانه اش تا همین الان که بیست سال از کلاس چهارم میگذره.و چه عشقی این پدر به این یک نفر هدیه داد،عشق نوشتن.
13.
یه روز یه نفر رفت رشته ریاضی.
برای اینکه عاشق خانم شجاعیان معلم ریاضیشون شده بود و فکر میکرد میتونه مثل اون بشه.
از زیست خوشش میومد؛اصلا از بچگی دلش میخواست پزشکی بخونه که قلب مادر بزرگش رو جراحی کنه. اما از معلم زیست میترسید.معلم زیست همیشه یه مقنعه مشکی چونه دار با مانتوی طوسی با جیب های بزرگ داشت که یکی از دستهاش همیشه تو جیبش بود و هیچوقت بیرون نمیومد.بچه ها پشت سرش میگفتن دست نداره.
14.
یه روز یه نفر یه پرنده آورد تو خونه.
اسمش شد نبات.
نبات هم شد یه عشق دیگه تو زندگیشون.
اما هرروز عذاب وجدان نگه داشتن یه پرنده تو قفس با هاشونه و به روی خودشون نمیارن.
هر چند که نبات رام هست و اجتماعی و بیرون از قفس هم میتونه بمونه.
اما شوق پرواز کردن از یه پرنده ای که خدا اون رو برای پرواز کردن تو دل آسمون جنگل آفریده ازش گرفته شد.
15.
یه روز یه نفر که سه ساله بود به مادرش میگه سرم درد میکنه اما مادر جدیش نمیگیره.بعد دو ساعت دوباره میگه سرم درد میکنه و استرس عجیبی به جون مادر میفته.
16.
یه روز یه نفر خیلی دوست داشت که فضانورد بشه.
اما نشد که بشه.
سعی کرد بره دنبال ستاره شناسی و کتابهای ستاره شناسی رو دور و بر خودش جمع کرد اما ازشون هیچی متوجه نشد و گذاشت کنار یاد گرفتن علم ستاره شناسی رو و الان همچنان در تب و تاب دانستن مونده .برای همین هرچی کتاب ستاره و سیاره ببینه رو برای پسر کوچولوش تهیه میکنه و با شوق باهمدیگه میخونن و عشق میکنن.
17.
یه روز یه نفر رفت دلش تنگ شد برای خرید دم غروب وقتی که صدای الله اکبر اذان از مسجد بلند میشه و اونها با نون بربری داغ و چند بسته ریحون و شاهی که ازپسربچه ای که با فرغونش نزدیک نونوایی کاسبی میکرد به سمت خونه حرکت کنن.
شاید اونشب قرار بوده با گوجه فرنگی های قرمز و آبدار یه املت ویژه بزنن.
18.
یه روز یه نفر سرچ کرد "چگونه نویسنده شوم" و از فردای اونروز تمرین صبحگاهی و هزار کلمه رو شروع کرد.
ماه اول هزار کلمه نوشت.
ماه دوم دو هزار کلمه.
ماه سوم دو هزار و صد کلمه هر روز نوشت.
ماه چهارم درگیری پیش اومد و نتونست هر روز بنویسه.
ماه پنج دوباره شروع کرد به روزانه نویسی و آزاد نویسی و هزار کلمه اش رو ادامه داد.
و ماه ششم و هفتم هم همچنان هزار کلمه داره مینویسه و تصمیم به زیاد کردن واژه ها توی این تمرین نداره.
چون که میخواد تمرینهاش متنوع باشه و وقتش رو باید جوری مدیریت کنه که به بقیه کارهاش هم برسه.مثلا مهمترین کار هر روزش که مادری کردن هست و به این شغل مفتخر ترینه.
19.
یه روز یه نفر دلش میخواست هر چی تفنگ و ماشین اسباب بازی تو دنیا هست با یه قطار بزرگ که بگه هو هو چی چی برای پسرکش بخره.
20.
یه روز یه نفر سه سال قبل که باردار بود و هنوز طعم آغوش گرم نوزاد رو نچشیده بود و غافل بود از بوی بهشتی کودک ، نذر کرد روز تولد سه سالگی پسرش ،باهم برن گلفروشی و سی شاخه گل بخرن و پسرک با دستهای کوچیک خودش عشق رو به رهگذرهای تو خیابون بده.
پسرک دو ماهه دیگه سه ساله میشه.اما با کرونا شاید دیگه نشه نذر رو ادا کرد.
  • خانم مسلمون
دیروز تو ماشین نشسته بودیم.
کرونا بود و ما شیشه ها رو تا ته بالا داده بودیم و کولر ماشین رو روشن کرده بودیم.
خیابون شلوغ بود و پر رفت و آمد.
یه خانم بارداری با شکم برآمده از جلوی ماشین رد شد.
و من یاد روزهایی افتادم که چقدر دلم این شکم گنده رو میخواست و باحسرت به شکم هاشون نگاه میکردم البته نه حسرتی که توش حسادت هم باشه.کلی برای کوچولوی توی دل آرزوهای خوب میکردم و میگذشتم از کنارشون.
بارداری اول اصلا شبیه بارداری دوم نیست.
بارداری اول اصلا نمیدونی دلت میخواد تو دلت باشه یا نه زودتر بیاد بیرون و ببینیش.
بارداری اول مستاصلی بین دو تا راه.
دو تا راهی که راه خودشون رو خواهند رفت وهیچ دخالتی تو این راه نخواهی داشت و باید فقط صبر کنی.
بارداری اول ،هر روز میزنی زیر گریه و میگی من دیگه طاقت ندارم ،میخوام روی ماهت رو ببینم.
بعد یک دقیقه ساکت میشی و میگی : وای نه من چجوری تو رو از خودم جدا کنم.تو دلم جات امنه.اصلا من چجوری تو رو با کسی شریک بشم.... و دوباره میزنی زیر گریه که چقدر دلت برای شکم قلمبه ات تنگ خواهد شد.
و کلا گریه بود و دلتنگی وانتظار و شیرینی پشت شیرینی .
بارداری دوم از اون احساس خالص و ناب هیچ خبری نیست.
راستش اصلا فرصت نمیکنی احساسش کنی.
دیروز با دیدن اون خانم تو خیابون یادم افتاد که بعد از تولد محمدصدرا چقدر منتظر بودم تا دوباره شکمم گنده بشه.
چقدر گنده شدن شکمم بهم مزه داده بود.
شکمی که صاف صاف بود و هیچ چربی دورش نبود. اما با بزرگ شدنش جز لذت چیزی نبردم.
چقدر دلم میخواست که دوباره شکمم بزرگ بشه،با اینکه خودم یک بچه یک ماهه تو بغلم داشتم اما با دیدن خانمهایی با شکم برآمده دلم قنج میرفت و میگفتم خوش بحالشون...
با دیدن اون خانم دستی رو شکمم کشیدم و گفتم آرزوی برآورده شده ی من دوستت دارم و ممنونم که اومدی.
لذت بچه دار شدن و بچه داری با همه سختی هاش و نگرانی هاش بهترین لذتیه که هرکسی ممکنه تجربه کنه...
آرزومه خدا هر کسی که عاشق هست رو به این عشق زمینی که پر از نشون از خداست برسونه...
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم