برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

ماجرای خانم مدیر دود شده در هوا

دوشنبه, ۵ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۵۵ ب.ظ

 

ماجرا برمیگرده به سه هفته قبل، وقتی که من تو سکوت خونه مشغول دیدن فیلم «جاده انقلابی»  شدم.

 فیلمی که رُز و جک تایتانیک، به وصال هم رسیده بودند و حالا خونه و زندگی و دو تا بچه داشتند و صدالبته هزار و یک مشکل و تنها چیزی که، از یه فیلم دوساعته در ذهنم حک شد، متاسفانه و یا شاید هم خوشبختانه،  فقط و فقط پاکت سیگار «کیت وینسلته»،که برای رهایی از فکر و خیال تند و تند یه نخ سیگار برمیداشت و آتش میزد.

و این چنین از اونشب که فیلم رو دیدم تا اینشبی که میخوام ماجراش رو بگم، سیگار برای من، نماد رهایی از فکر و خیال شد؛ تاحدی که به شوخی بحثش رو هم با مادرم باز کردم و گفتم :« بنظرت سیگار آروم میکنه؟» و جوابش این بود:« امتحان کن».

همین یه جمله کافی بود تا جرات امتحان کردن سیگار، در من شکل بگیره و منتظر یه فرصت طلایی تو زندگیم شدم تا با همسرم بیانش کنم.

اونشب، وقتی تو ترافیک سنگین حکیم، چشمم به حرکت سریع آسانسور برج میلاد افتاد، (که برای من تداعی کننده یه مکان هایکلاس هست) گفتم:

«اما چیزی که من دلم میخواست، این نبود. من همیشه خودم رو مدیر یک جایی می دیدم و هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم، که روزی فقط یه مامان خانه دار بشم.»

هوا سرد بود و پنجره های ماشین رو تا ته بالا داده بودیم ،که در جوابم گفت:

  • «پایه ای سیگار بکشیم؟»

با تعجب گفتم: «چی ؟ جدی میگی ؟»

گفت: آره تو هوای سرد می چسبه.

از اینکه فکرم رو خونده بود، بدون اینکه هیچ اشاره ای بهش کنم، تعجب کردم و خیلی خوشحال شدم که پیشنهاد از جانب خودش بود؛ اما برای اینکه خیلی تابلو نشه که منم خیلی دلم میخواد، با بی تفاوتی پرسیدم :« حالا خوبه ؟ آروم میکنه آدمو؟»

راستش یه چیزایی سرهم کرد و بهم گفت که یادم نمیاد چی بود، اما خب قانع شدم که خاصیت آروم کنندگی داره و به امتحانش می ارزه.

کنار یه کیوسکی نگه داشت و با دو تا سیگار نشست تو ماشین.

تا حالا به سیگار دست نزده بودم و تا قبل اونشب، فکر میکردم حتی با دست زدن خالی هم،باید اووف بشم و خیلی جیزه.

اما وقتی سیگار سفید و باریکی که با یه نوار طلایی زیباتر شده بود رو به سمتم گرفت، با هیجان گرفتمش و با یه عالمه ذوق  مثل ندیدبدیدها شروع کردم به گرفتن ژستهای مختلف و سلفی گرفتن از خودم؛ البته خب تو ماشین و تاریکی هوا خیلی هم دستم برای ژست گرفتن با سیگار باز نبود، اما به از هیچی که بود.

سیگار خودش رو با فندک ماشین روشن کرد و بعد از یکی دو تا پوک، هوای ماشین پر شده بود از بوی سیگار. بوی سیگاری که تا قبل این، برای هردوتامون اه و پیف بود و حالا شده بود به به.

با ذوق نگاهش میکردم و از دودی که از دهانش خارج میشد، آروم میشدم که گفت:

  • «برات روشن کنم؟»

و من خیلی خانومانه و عشقولانه جواب دادم:

  • «نه عزیزدلم؛ نیازی نیست. همین دست گرفتنش هم خودش آرامش داره؛ تو دود کن من نگات کنم.»

ترافیک آزاد شده بود و ماشین ها سرعت گرفته بودند که دلم خواست یه پوک واقعی به سیگار بزنم. سیگارم رو که بعد از کلی تو دست چرخوندن، حسابی مچاله شده بود، با هزار زحمت روشن کرد و داد دستم و من هم با یه ژست ماورایی اون رو بین لبهام گذاشتم.

  • چرا پس از دهنم دود نمی آد؟
  • خب چون فقط میذاری و برمیداری، باید نگه داری.

سعی کردم مدت بیشتری سیگار رو بین لبهام نگه دارم و همزمان تجربه هیجان و ترس رو در وجودم حس میکردم. یادم نمیاد دقیقن چکار کردم؟ اما بالاخره تونستم دو سه باری دود خیلی خیلی کمی از دهانم خارج کنم که حسابی بهم مزه کرده بود، بخصوص که با تشویق های همسر هم مواجه شدم.

  • «آفرین، دیدی شد؛ حالا بیشتر نگه دار تا دودش بیشتر بشه و اثر خودش رو بگذاره.»

با یه حساب دودوتا چهار تا، به خودم گفتم: «تو که تا اینجا اومدی، برو اثر رو هم تجربه کن و ببین -کیت وینسلت- چجوری از فکر و خیال رها میشد.»

چشمهام رو بستم و همونطور که خودم رو یه خانم مدیرپولدار که روی صندلی لکسوس شاسی مشکی رنگش نشسته و راننده شخصیش داره اون رو به فرودگاه برای پرواز وونکوور برای صحبت در یک معامله تجاری مهم میرسونه؛ گرفتم( شاید با خودتون بگید حالا چرا وونکوور؟ راستش نمیدونم، شاید فقط بخاطر اینکه خانم مدیر هایکلاس راحتتر تصور بشه) و لبهام رو با تسلط فراوان روی سیگار سفید دورطلایی حسابی مچاله شده ام گذاشتم و  کام عمیقی به امید زودتر رسیدن به رویاهای قشنگ بافته شده ام، گرفتم ،که یکهوو سیگار به طور ناخوداگاه پرت شد به سمت راننده شخصی .

  • این دیگه چه گُهی بود؟
  • چی شد؟
  • همه حلقم بدمزه شد.
  • خب تازه داشتی درست میکشیدی

و همونجور که بغضِ دود شدنِ رویاهام، منو گرفته بود، مثل یک اژدها شروع کردم به پرتاب آتیش به سمت راننده شخصی که حالا دیگه تبدیل به همسر شده بود و هرز چند گاهی برای آروم شدن اژدها  میگفت:

  • «عزیزم الان من چیکار کنم تو آروم شی؟»

و پاسخ اژدها  که : « من بمیرم راحت شم از این زندگی نکبتی»

خلاصه که آنشب سیگاری با پایانی غیرخوش و تلخ، از طعم سیگار،  با این نتیجه که من دیگه عمرن دست به سیگار بزنم چه برسه به لب، به پایان رسید.

لُپ مطلب که سیگار بمونه برای اهلش و کیت وینسلت؛ما نخواستیم.😉

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
برای زندگی می‌نویسم