شعور بهشتی
جمعه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۵:۴۳ ب.ظ
داشتم به خرید خونه فکر میکردم.هیچ جوری امکان پذیر نیست.حتی با وام مسکن و فروش ماشین و طلاها.
نقدینگی زیادی میخواد که خب نداریم.
بی خیال.
بالاخره که بی خونه نمی مونیم.
البته شاید هم موندیم،بعید نیست.
امروز سومین روزیه که تو قرنطینه اینستاگرامی هستم.داره خوش میگذره.
تصمیم دارم ماهی 10 روز اینستاگرام رو از صحنه موبایلم حذف کنم.
ازم میپرسه اگه خرس ما رو بخوره چی میشه؟
میگم باید زنگ بزنیم آتش نشانی.
میگه: که شکم خرس رو پاره کنه.
میگم : آره.
میگه:اگه ما رو بجوئه چی ؟
میگم:اونوقت جان به جان آفرین تسلیم میشیم.
میگه: یعنی می میریم.
فکر نمیکردم معنی جان به جان آفرین تسلیم شدن رو بدونه،اما گویا میدونست.
چاره ای نبود گفتم : آره دیگه می میریم.
- بعد دیگه نمیتونیم زنده بشیم؟
گفتم: نه دیگه میریم یه جای دیگه.
- کجا؟
- بهش میگن بهشت.
دلم میخواست بیشتر بپرسه.انگار داشتم مرگ و مردن رو براش شیرین تعریف میکردم.اما دیگه ادامه نداد.منم گفتم تا شیرینی به تلخی نگراییده صحبت رو کش ندم.
#
چند روزی میشه برادرها سرما خوردند و فین فین و سرفه هاشون به راهه.
بهش گفتم : اتاقت رو جمع کنی پول میدم بری برای خودت شیرکاکائو یا آلوورا بخری.
گفت : میشه من نرم خودت بری.
همه محل، از علاقه اش به خرید تنهایی از سوپری محله که تازگیها اجازه اش رو پیدا کرده،باخبر بودند.
برای همین از جمله اش تعجب کردم و پرسیدم چرا ؟
گفت : اگه من برم ممکنه آقاهه مریض بشه.
میخواستم برم بغلش کنم سفت فشارش بدم که گفتم پررو میشه.
بجاش گفتم :آره راست میگی حواسم نبود ،خوب شد یادم انداختی.
اما خدایی خیلی حقش بود که بترکونمش از عشق.
میگم شعور این بچه منو اگه چهار تا بزرگسال داشتند،کره زمین بهشت میشد،نه؟
دنیای فوق العاده ی بچه ها
کاش همیشه همه مون همینجوری مثه بچگیامون می موندیم تا دنیا یه دنیای رنگی رنگی و رنگین کمونی میشد