برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

جدال«عصبانی شو»

يكشنبه, ۷ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۱۳ ب.ظ

بعد از اینکه دمپایی هاشو لنگه به لنگه پرت کرد وسط پذیرایی خونه مامان اینا،دستهاش رو گرفتم و با آرامش و اقتدار،برگشتیم خونه خودمون.
هنوز عصبانی بود، اما من نه.
دمپایی هاش رو روی موکت جلوی در ، از پاهاش در آورد.
با اشاره انگشت ، بهش فهموندم که باید برشون گردونه سرجاهاش.
با پاهاش دمپایی رو رو موکت فشار داد و شوت کرد سمت موزاییک.
به کفشهاش هم اشاره کردم و گفتم:کتونی هاتم بذار تو جا کفشی.
هر دو لنگه کتونی هاش رو برداشت و گرفت بالای سرش ،هر لحظه منتظر بودم پرتشون کنه سمتم.
کتونی ها نه پرت شدن سمت من،و  نه رفتن توی جا کفشی.
کتونی رو با حرص رو موهاش کشید و بعد با خشم خاص خودش که بغض خفیفی هم همراهش بود،گفت:حالا باید برم حموم.
موفق شد،تونست عصبانیم کنه.
دستهاشو گرفتم و کشوندمش سمت حمام.
داشتم لباسهاش رو در میاوردم که ببرمش حموم؛اون لحظه دلم میخواست با لباس،دوش آب سرد رو روی موهاش باز کنم و خالی بشم از اینهمه خشمی که تو وجودم رخنه کرده بود.
که تو صدای هق هق گریه هاش شنیدم که میگفت:مامان میشه جلوی خودتو بگیری،مامان میشه عصبانی نشی؟!
.
.
.

ایست 
یک ایست بزرگ
فهمیدم،فهمیدم چرا این روزها،چپ و راست تو عصبانی میشی و من عصبانی.
تو میخواستی مامان رو عصبانی کنی،تو همه تلاشت رو میکردی که مامان رو عصبانی کنی؛اما دلت میخواست مامان عصبانی نشه.
میخواستی من قهرمان داستانت بشم.
اما همیشه تو موفق میشدی .
تو با عصبانی کردن من،موفق میشدی 
و من با عصبانی شدنم ،در ذهنت شکست میخوردم.
حالا اینبار نوبت منه،آستینهام رو بالا میزنم و همه تلاشم رو میکنم تا در  جدال«عصبانی شو»،عصبانی نشم ...
همیشه از خودت خواستم که در مادری کمکم کنی،و حالا ازت ممنونم که این تلنگر رو بهم زدی پسرک چهار ساله من.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
برای زندگی می‌نویسم