چهل روزگی
نه اینکه باورم نشده باشه،باورم شده.
اما هنوز وقت نکردم که وقت کنم حسش کنم.
جوجه کوچولوی من چهل روزه که اومده تو زندگیم...
چهل روزه که زندگیم از اون روی خوشمزه اش به این روی خوشمزه ترش برگردونده شده.
چهل روزه که مامان تر شدم ...
راستشو بگم،راست حسینی؟!
حسی بهش نداشتم،جز حس دلسوزی.
الان اما اگه بخوای از حسم بپرسی ،بهت میگم...
فکر کن یه نفر چشماشو بسته و گریه رو سر داده،
هرکی میره سراغش ساکت نمیشه که نمیشه،
هر تکونی،
هر جایزه ای،
هر خوراکی ای،
هر آواز و قصه ای ساکتش نمیکنه و شدت گریه اش بیشتر و بیشتر میشه...
تو میری جلو و بغلش میکنی و شروع میکنی به خوندن لالایی محبوبش.
آنی نمیگذره که گریه تموم میشه و چشمهای گریون مهمون یه خواب آروم میشن.
اینروزها محمدرسا اینجوری منو به وجد میاره،چیزی که با محمدصدرا تجربه اش نکرده بودم اینچنین واضح.
دلم نمیخواد بزرگ شه،اما روز به روز داره تپلی تر میشه و لباسهای سایز صفری که توش گم میشد براش تنگ و تنگ و تنگ تر.
دوستش دارم و ازش ممنونم که اومد تو زندگیم.
چهل روزگیش مبارک من و بابا و داداشی.