برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

شرح یک بعدازظهر پاییزی

سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۷ ب.ظ

ساعت دو نیم بود که احساس خوابالودگی کردم.

ناراحت نبودم.

نگفتم ای داد ای بیداد پس کارهام چی میشه؟

نگفتم ای بابا تو که شب تا صبح کلی میخوابی.

الان خوابیدنت برای چیه؟

نگفتم عمرت میگذره ها اونوقت تو میمونی و کلی حسرت.

حرفهایی که هر بار با احساس خستگی بهم دست میداد رو به خودم نگفتم.

و چقدر خوبه که حرص کلی کار نکرده رو نخوردم و به خودم اجازه خواب رو دادم.

به قول نویسنده کتابی : "سکوت در زمانه هیاهو " ...

داشت کارتونش رو میدید .

ناهارش رو خورده بود.

قمقمه آبش کنارش بود.

دستشویی دو جانبه هم رفته بود.

مطمئن بودم تا نیم ساعت باهام کاری نداره و بعد از اون خواهد آمد و خواهد گفت که برم پیش مامانا.

پس با خیال راحت بالشت رو گذاشتم زیر سرم و پتو رو کشیدم رو خودم و اعلام کردم که مامان میخواد بخوابه.

خوابیدم و صدای کارتونش شد لالایی خوابم.

ساعت 3 بود که صدای بسته شدن لپ تاپ رو شنیدم .

چند لحظه ای صبر کرد و اجازه رفتن پیش مامانا رو گرفت.

سریع اجازه دادم که به ادامه خوابم برسم.

اما دیگه خوابم نمی اومد.

بیشتر ویار دراز کشیدن و تنبلی رو داشتم تا خواب.

چشمهام رو به زور بستم و به خودم گفتم :"آی که چقدر خسته ای دختر.بخواب بخواب.تو باید بخوابی.

تو نیاز به خواب داری."

یهو به خودم اومدم:

"داری خودت رو گول میزنی .

تو خوابت نمیاد.

تو فقط ویار تنبلی ات گرفته.

نه خسته ای نه خوابالو.

نه گرسنه ای نه ناراحت.

نه حال و هوای خاصی داری که نتونی پاشی."

پس پا شدم.

دستهام رو کرم زدم.

شیر آب رو باز کردم و لیوان زرد رنگم رو پر از آب کردم.

و چند نفس سر کشیدم.

لپ تاپ رو باز کردم.

میخواستم در یک پومودورو ؛روزانه نویسی ام رو انجام بدم که ...

خیلی وقت بود دلم میخواست آهنگ گوش بدم موقع نوشتن اما هربار نمیشد.

بی خیال انجام پومودورو شدم و ترجیح دادم آزادنویسی امروزم با یک آهنگ از بتهوون ادغام بشه.

نور خورشید از پرده روی فرش راه راه نورانی درست کرده ...

و...

  • ۹۹/۰۷/۲۹
  • خانم مسلمون

خدابامنه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
برای زندگی می‌نویسم