برای زندگی می‌نویسم

یه مامان
سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتظار» ثبت شده است

وقتی تلفن قطع شد سریع دوید سمت در و منتظر رسیدن باباجون ماند.
از کنار در جم نمیخورد حتی با وعده سیب زمینی سرخ شده.
در آسانسور باز شد و آقای همسایه یه سلام گرم به پسرک داد.
پسرک ما بدون اینکه بدنش رو تکون بده ،صورتش رو کامل برگردوند سمت پذیرایی تا آقای همسایه رو نبینه.وقتی صدای بسته شدن در همسایه اومد؛ خیالش راحت شد که دیگه کسی نیست و میتونه با خیال راحت به انتظارش ادامه بده.
ده دقیقه ای گذشت و مادر همچنان در تلاش بود که پسرک رو راضی به بستن در کنه .
و بالاخره موفق شد.
صدای اذان بلند شد.
اذان یه لالایی شیرین شد برای پسرک ملس خواب و او با چشمان منتظر خوابید...
  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۵۲
  • خانم مسلمون
 
بچه دوم بودم و به نظرم همه بچه دوم ها مظلوم ترین بودند.
که حالا دارم می بینم خودم هم هوای بچه دوم رو کمتر دارم.
توی خاطرات میگشتم که رسیدم به این :
"بیست و دومین روز از سال 96
سلام عزیز دل سپیده،سلام دردونه من ، سلام مهربون من
هرروز داری توی دلم بزرگ و بزرگتر میشی.سعی میکنم چیزای خوب بخورم تا تو هم حسابی چاق و چله شی.امروز وقتی از خواب بیدارشدم حسابی یادت افتادم،کاش زودتر این چند ماه هم بگذره و من بتونم روی ماهت رو ببینم.باهم زندگی کنیم و باهم بگردیم و هرجا دلامون خواست بریم و باهم خوش باشیم.
لبخند به لبهام میاره وقتی یاد این میفتم که چندماه دیگه من تورو بغل کردم و بردمت زیر بارون و دستهای کوچولوت رو از قنداق بیرون آوردم تا بارون رو لمس کنی.
الان هفته دهم از شروع زندگی اولته.اون تو،توی دلم جات خوبه ؟ راحتی ؟ ببخش منو اگه گاهی مجبور میشم بیشتر سرپا وایستم و بهت فشار میاد.اما یه کوچولو مجبورم. نمیشه که دیگه همه کارها رو بقیه برام انجام بدن.تو هم باهام یه کم همراهی کن و کمک مامانی باش.دوست دارم."
همش فکر میکنم برای این دومی هیچکاری انجام ندادم؛فکر میکنم که نه ،خب واقعا کاری نکردم.حتی یه نوشته دلبر.که وقتی خوند بگه آهان مامانم به فکر منم بود ها.
حتی تو خوردنی هام هم دقت نمیکنم.
پفک ؟؟؟!!!
سر محمدصدرا از صد فرسخیش هم رد نمیشد.اصلا به فکرم هم خطور نمیکرد که یه دونه تک دونه ازش بخورم.
ولی حالا
همین چند روز پیش بود که با یه تعارف کوچیک ،ته پفک چرخی چی توز رو در آوردم.بعدش که یادم افتاد این پفک کوفتی رو علاوه بر خودم به خورد تو هم دادم،همچین موند روی دلم که گفتن نداره .خودت دیدی دیگه چه بر سرم اومد.
انقدر مظلوم اومدی کنج دلم جا کردی که هنوز داشتنت رو باور نکردیم.
دو روز تا ملاقاتت مونده؛ ومن بی تاب دوباره دیدنت.
سری پیش هنوز کوچولو بودی و صدای قلبت پخش نشد.
نمیدونی چقدر ناراحت شدم که این شانس رو از دست دادم.
انشااله اینبار قلوپ قلوپ بزنی و بیام برای بابایی تعریف کنم که چه غوغایی میکردی.
 
  • ۰ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۲
  • خانم مسلمون

9هفته شد

9 هفته و 3 روز شد که توی دلم نشستی
ولی هنوز صدای قلبتو نشنیدم
تشنه شنیدنم
شنیدن تالاپ تولوپ صدای قلبت
داداشی اینجوری نبود فسقلی
آروم و بی صدا بود
همه چیزاش به راه بود
مقایسه هام شروع شد ؟؟؟
میشه تو هم خوب باشی
آروم و ساکت باشی
دیگه تهوع نیاری
دل درد و کمر درد نیاری
...
اما بدون هرچی باشی
چه بی صدا چه با صدا
تو قلبمی
تو جونمی
فرشته وجودمی
 
  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۳۴
  • خانم مسلمون
برای زندگی می‌نویسم