گپ و گفتِ قابلمهای
چه ماهی از سال شمسی بود و چه روزی دقیق یادم نیست، باید برم سراغ تقویم تا یادآور بشه. خیلی هم مهم نیست، البته. ولی عوضش خوب یادمه که همون سالی بود که پسرکوچولویی که من، شده بودم مامانش، اولین عیدغدیرش رو میدید. و از قضا، همون روز شد نقطه آغاز تفاوت همه عیدغدیرهایی که تا الان دیده بودم و غدیرهایی که سالها بعد میدیدم. آخه شده بودم مامانِ سیدکوچولو.
دیگه باید به فکر کادو دادن میافتادم جای کادو گرفتن. و این اتفاق خیلی هیجان انگیزه.
پسرها که کمکم بزرگ شدن، جنس کادوها رو از پول مهرشده به هدیههای کوچولویی که پیداکردن و پیچیدنش وقت میخواد و همکاری و همراهی پسرها رو، تغییر دادم تا اونها هم با تمام وجود، در این هیجان شریک بشن.
هیجان کادو پیدا کردن خیلی خواستنیه! درسته سردرد و سرگیجه میاره! و به چه کنم و چه نکنم و کاش پولم به این میرسید و ای باباها و ای واای های زیادی داره؛ ولی عجیب خواستنیه. خلاصه که خیلی خوشبحال خانم سیدها و آقا سیدهایی که از بدو تولد با این هیجان درگیر بودند؛ و صدالبته خوشبحال کسایی چون من، که با ازدواج با یه پسرسید، این عید براشون سبزِ سبز میشه. و هزارالبته خیلی خوشبحال اون کسانی که به سلیقه من از دست پسرهام عیدی میگیرن. اصن نگم یه وضعی😅
من دو روز از سال رو به دنیا نمیدم، عید غدیر و عید مبعث؛ شما چطور؟
چقدر منتظرشم. البته اتفاق خاصی قرار نیست بیفته. شادی از پیش تعیین شده و یا مهمونی خاصی. نه! اتفاقا احتمال زیاد، بیشتر به گریه و اشک بگذره برام؛ اشک برای امام علی، برای وفات پیامبر و شهادت مامان فاطمه، اشک برای نامردیهایی که بخاطر ندیدن غدیر پیش اومد.
با اینحال منِ شیعه این عید رو به دنیا نمیدم.امیدوارم پسرها هم با من تو این امر، همنظر بشن.
چلهای که با توسل به نرجسخاتون برداشته بودم برای امرِ مادری، دیروز تموم شد. چهل روز سر قرار موندم. یعنی ایشون هم کمکم میکنن، رو سفید بشم در مادری کردن؟
اگه بخوام واقع بین باشم باید بگم که یه تغییر بزرگی دیدم و اون صحبت با غذاهاست. بله! صحبت با غذا.همیشه دوست داشتم توجه معنوی به غذایی که درحالِ پختنه داشته باشم، اما از سر بیحوصلگی و کار زیاد و خستگی از خیرش میگذشتم. اما اینروزها باتوجه کامل، چند دقیقهای می ایستم پای اجاق و به اون قابلمهای که قرار توش غذای خوشمزه پخته بشه سلام میکنم، بعد قربون نخود و لوبیاها، سیبزمینی و پیازها، دونههای سفید برنج و بادمجون سیاه میرم و به پاشون میفتم تا لقمه لقمهی حلالش، بشه قوت به جون پسرها.
بعد هم غذا رو، به نیت یک معصوم نذر میکنم. این رو از شهید حمید سیاهکالی مرادی، یاد گرفتم؛ زندگی نامهشون رو سالها پیش، از کتاب«یادت باشد» خونده بودم؛ «یادت باشد»اولین کتاب عاشقانهای بود که از زندگی یک مدافع حرم میخوندم. اونروزها هنوز مامانِ واقعی نبودم و دغدغه امام زمان باهام نبود و به هیچ عنوان دلم نمیخواست، پسرم سربازِ امام زمان بشه! چون از ازدست دادنش میترسیدم.
خداروشکر که در گذر زمان، اطلاعات اون کتاب و کتابهای بعدش، باعث این شد که عقلم، سرجاش بیاد..
اینروزها، نذری میپزیم و با قابلمه حرف میزنیم و برای ظهور دعا میکنیم و آرزوی شهادت میکنیم، هم برای خودم هم برای پسرها.
نرجس خاتون! از اون بالا بالاها، خیلی برام دعای خیرِ مادری کن.
- ۰۳/۰۳/۳۱
الهی توی مسیری که هستی ثابتقدم باشی😘