حس یک انسان خنثی که حس گرایش به افسردگیش به قسمت دیگر میچربید، را داشتم.برای رهایی از این کسالت به سمت اینستاگرام رفتم که البته راه حل خوبی نبود.
استوریها را یکی پس از دیگری پشت هم رد میکردم تا اینکه یک باکس سوال مرا به فکر برد:«با چی خوشحال میشی؟» که خودش هم در چند خطی آن را جواب داده بود.
از خوشحالی های ساده روزانه اش گفت،انگار خودم بودم؛نه خود الآنم خود چند سال قبلم.نه خیلی قبلتر بلکه همین یکی دوسال پیش.
همین حالا که این را مینویسم حالم خوشحال نیست. بد برداشت نشود حالم خوب است اما خوشحال نیستم.
نه برای آنکه امروز سالگرد ازدواجمان بود و خیلی معمولی تر از معمولی گذشت،نه دلیلش این نیست.
دلیلش عادی شدن اتفاقاتی است که برایم عادی نگذشته بود.
عادی شدن اتفاقاتی که در روز به خصوصش برایم خوشی و حال خوب به همراه داشت و من به پاس بودنشان در روز سالگردشان،باید خوشحال میبودم.
اما تنها این نیست که خوشحالی را از من گرفته است.
پس زدن آرزوهایی که انجام دادنشان و شدنی شدنشان مثل آب خوردن آسان و ساده میگذشت و من آنها را فراموش کردم و بساط برآورده شدنشان را پهن نکردم و یا اگر هم پهن شده بود با لجبازی همه را بهم ریختم.
آفتاب سوزان بود و چشمانم را به اشک و ابروانم را به اخم سوق داد. 16ماهه روی صندلی کودک ننشست. روی پاهایم در صندلی جلو نشاندمش و مشغول شیطنتهای خطرناکش شد.
در سکوت خودم کلافه بودم.موهایم گویی که با لذت کباب بره ای را به دندان میکشد به دهانش بود.
موهایم را با هزار ترفند از زیردندانش بیرون کشیدم و او عصبانی از این اتفاق، ناخن تیز انگشت سبابه اش را در پلک چشم چپم فرو کرد. چشمانم سوخت. سرم را زیر روسری پنهان کردم.
گریه داشتم.
نه از سوزش درد پلک، این دردها که دیگر آدم را بغضی نمیکند .
از اینکه موقع پیشنهاد برای خرید، با اینکه گفته بودم ترجیحم اینست دونفری برویم اما حرفم را نشنیده گرفت و با قضاوتی که بارها برایم اتفاق افتاده بودم دوباره قضاوت شدم و شنیدم که گفت :«دلت پیش بچه ها می ماند.»
این جمله را ده ها بار در این چهارسال و نیم زندگی با بچه ها از او شنیده بودم و قضاوتی که راجع به دل من کرده بود و جلوجلو پیش داوری و تصمیم گیری.
هرچند که اولین نفری نبود که درست یا غلط اینچنین مرا با کلماتی که حکم قضاوت نابرابر را داشت،می آزرد.
یاد آن شب که خانوادگی با خانواده ام به پارک رفته بودیم در خاطرم زنده شد.
فرصتی که میتوانست برای من و او باشد و او انتخابش این بود که با 16 ماهه مسیری را پدری و پسری بروند و بیایند و لذت پیاده روی را در شب که رویای من بود از من گرفت.و من ماندم و خانواده ام در صف شهربازی تا نوبت 4ونیم ساله شود.
بغض گلویم را گرفته بود،تمام آن شب و شبهای بعدترش و حتی همین حالا.
من همیشه خواسته هایم را گفتم. همیشه هم بد نگفتم که بخواهد به کسی بربخورد؛گاهی حتی خیلی هم خوبتر از خوب گفتم.اما همیشه هم خوب بیان نشد،میدانی چه زمانی ؟
وقتهایی که بعداز هزار و یکبار گفتن،انگار که نگفته ای و گویی که کسی نشنیده است و هیچ.
یک رابطه خوب میخواهم با همه.
بنشینم و با همسرم گپ و گفتی دلبرانه داشته باشم.
با خواهرم گپ و گفتی پر از شوخ و خنده.
با مادرم درد و دلی از هر دری.
من بگویم و دیگری بگوید.
من خوب گوش بدهم و او خوب سخن بگوید.
و رابطه هایی که آنقدر حرفهای شیرین و دلگرم کننده فین مابین افرادش رد و بدل شود که دلم گرم شود از بودن و زندگی.
این دل وامانده چه خواسته ها که ندارد،کاش «من» را جور دیگری تربیت کرده بودم،تا این مواقع نشکند و در خودش نریزد و یا جایی دیگر برون ریزی دور از انتظاری نداشته باشد.
چهارشنبه بود،همان روزی که من بسیار منتظرش بودم و احتمال میدادم حتما خیلی خوشحال خواهم شد وقتی که گچ پای پسرک 16 ماهه را باز خواهیم کرد. او می خندد و با کفشهای مشکی اش طول بیمارستان را به سمت ماشین می دود.
اما خوشحالی مابین صدها مادر نگران که با ارزشترین بخش وجودیشان زیر دست جراح و پرستارهای بخش بود،برای من ناشدنی بود.
خوشحال نشدم.نخندیدم و تنها در دل خدارا شکر گفتم که از درمان رها شدیم.
عصر خسته از بیمارستان به خانه برگشتیم.
در خانه هم خوشحال نبودم،فکر میکردم دیگر باید باشم.اما لحظات آخر و اتفاقی که در بیمارستان افتاد مانع شد.
چند سیب زمینی را درون قابلمه رویی سیاه شده ای گذاشتم تا برای شام کتلتی درست که به تازگی در اینستاگرام دستورش را دیده بودم،کتلت شیرازی.
خسته بودم اما دلم کمی قدم زدن و بیرون زدن از خانه را میخواست.
در همین افکار زیر گاز را روشن میکردم که شنیدم گفت:«برویم بیرون؟»
خوشحال شدم اما با بی اعتنایی که در ظاهر مشهود بود پرسیدم:«بدون پسرا؟»
و با شنیدن حرفش،جواب دادم:«باید شام را آماده کنم،نمیتوانم تو با بچه ها برو.»
از دستش ناراحت بودم،نه اینکه به نگهبان بیمارستان چیزی نگفت،صدالبته که نه. از دستش ناراحت بودم چون وقتی گفتم میخواهم برای اعتراض پیش مسئول نگهبانان بروم و به رفتار نگهبان اعتراض کنم،حرفم را جدی نگرفت،حتی شوخی هم نگرفت.
او نشنیده ام گرفت.
خواستم به خواسته اش باشد،امروز،امروز که سالگرد ازدواجمان است.
امروز که برایمان یادآور یکم مرداد1395 است.
پسرها را آماده کردم و خودم هم آماده شدم و با هم به خرید ماهانه رفتیم.
خریدی که لذت نداشت و بغض داشت.
نه بغض از چهارنفری رفتن؛ بغض از محروم شدن از لمس و زیر و روکردن جنسهای فروشگاه و تصور خودم از داشتن آن چیزهایی که توانایی مالی خریدنشان را ندارم.
با وجود پسرها و خطر به صدا در آمدن آژیر خطرشان،خرید روتین را مثل همیشه بی هیچ گام و قدم اضافه ای انجام دادیم و به سمت خانه راهی شدیم.
و لذتی که میتوانست حالم را خوشحالم کند از من گرفته شد.
می خواست
خب خب
به گمانم خیلی خودم را پاک و مظلوم نشان دادم ،اینطور نیست؟
اما راستش باید بگویم من هم در طول روز خوشحال میشوم، اما نمیدانم کجای کارم گیر دارد که نمیگذارد حس خوب خوشحالی،حالم را خوشحال نگه دارد.
من هم با همان چیزهای ساده ای که آن دوست در استوری اش گفت،خوشحال میشوم.اما خوشحالی ام پر میکشد و میرود،نمیماند در قلبم.
قبلتر اینگونه نبود.