- ۴ نظر
- ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۳۹
مهر که بیاید میشود سه سال که نیستی.
بودی، مهربان بودی؛ با من مهربان بودی و شاید با همه.
دیدنِ مهربانیت، چشمِ دل میخواست که در روزهای بودنت، من یکی آن را نداشتم.
راستش من نه تمایلی به دیدنِ مهربانیت داشتم و نه سهمی از مهرم را نثار تو کردم. حتی آن آخریها آنقدر سخت میگذشت که آرزو میکردم بروی؛ بروی که دیگر عذاب نکشی.
چند روز پیش، وقتیکه کتلتها را، راهیِ روغن داغ میکردم، روی مثلِ ماهت در نظرم آمد و برای اولینبار، دلم برایت عجیب تنگ شد.
میدانی تو صورت همان مادربزرگهای شیرینی را داشتی که با دیدن چهرهشان از پشت قاب تلویزیون قلبم برایشان پر میکشید؛ اما من تو را ندیدم و البته که به تو خردهای نیست. مشکل به تو برنمیگردد، خودم بودم که مشکل داشتم؛ که میترسیدم بگویم: «دوستت دارم.»
من مستقیم تو را نیازردم، آزردم؟ اما اعتراف میکنم که غیرمستقیم تا بینهایت.
آنروز، دُردانه و سنجاقسینه با پدرشان، در حیاط، مشغول بازی بودند که با تو به صحبت نشستم و برای این حجم از دلتنگی که قلبم را چنگ میزد، یکریز اشک میریختم.
دلم تنگِ تک تک لحظههایی بود که در خانهمان حضور داشتی؛ که تو بودی و من قدر ندانستم.
دلتنگ این بودم که از جلوی چشمانت رد شوم و تو قربان صدقهام روی، دلتنگ اینکه چیپس و پفک و لواشکهایم را با تو قسمت کنم.
دلتنگ دیدنت در لباسهای گُلگُلی و روسریهای رنگی و حتی دلتنگ سرک کشیدنهایت در هر کاری بودم.
با دقت کتلتها را در جلزوولز روغن برمیگردانم و از همصحبتی با تو، وجودم سرشار از آرامش شده بود که درِخانه با صدای گریهای بیامان باز شد.
گویا در کِشمَکِشی برادرانه، سنجاقسینه با صورت بهطرز فجیعی زمین میخورد.
او را در آغوش میگیرم و گریهاش در صدای گریهام رنگِ محوِ بیخیالی به خود میگیرد.
او آرام میشود و من خالصانه به پهنای صورت اشک میریزم و از شوک این اتفاق،ساعتها در خود فرو میروم.
تو را منجیِ آن لحظه فرزندم میبینم. تویی که برای اولین بار، اینچنین به خاطرم آمدی تا یادت اتفاق شومی را که در یک قدمیاش بودیم، در نطفه خفه کند.
تو سخاوتمندانه مهربانیات را از آن دنیا برایم حواله کردی.
تو مهربان بودی و حتی هنوز هم هستی.
شک ندارم بعد آن همه سختی در زندگی، آن همه راز و نیاز با خدا، آنهمه مهربانیِ بی غل وغش، الآن جایت خوب است؛ خیلیخوب.
از تو برای تمام مهربانیهایت ممنونم
کلی حرف داشتم برای گفتن، همه را نوشتم اما از انتشار خود داری میکنم.
فقط اینکه " گور بابای خانواده زنگ آبادی و جد و آبادش و اطرافیانش"
"... همه مسئولین ریز و درشت مملکت"
من راه خودم را میروم
چرا که زندگی باید کرد
حتی در شهری که نفس کشیدن جرم است ...
امروز طبق قانونی که برای خودم وضع کردم باید پستی رو منتشر میکردم، از صبح مدام به این فکر میکنم که خب چی دارم برای گفتن حالا؟
میخوای از دعوای سرصبحت سر شکلات و جیش نرفتن بگی؟ خب که چی ... برای کی مفیده ؟کی دوس داره بدونه تو و پسرت سر شکلات دعواتون شده و تو الکی مثلا همه شکلاتها رو ریختی دور که بحث شکلات تا ابد تو خونتون مختومه اعلام بشه و کسی نیاد به پر و پات بپیچه و بگه:«ننه ننه آی ننه یه دونه شکلات ننه.»
هرچند که شب،به وقت مسواک زدن، بچه ننه،یه راه برای رسیدن به شکلات فرداش پیدا کرد و ننه فهمید که هرچی خونده،کور خونده ...
یا مثلا از تغییر دکوراسیون امروزم بگم که موقع لایو ساعت ۷به ذهنم رسید و شوهرجان با وجود کمردرد، ملزم به جابجایی چند تا کمد شد؟!
یا از درست کردن ماکارونی با سویا بگم، که عجیب به هممون چسبید و روزهایی که عشق سویا بودم و هیچ بسته چرخ کرده ای برای ماکارونی از فریزر بیرون نمیومد،یاداوری شد.
یا از پیاده روی امروزم بگم که کلی تو دلم گفتم:«بی خیال حالا یه روز که هزار روز نمیشه ،نرو نرو .»
بعد به دل درون،زکی گفتم و عزم رفتن کردم،
از گم شدن کارت بانکی و کلید خونه بگم که به عنوان یه نشونه برای بیرون نرفتن میتونستم براحتی ازشون استفاده کنم و اما اینور و اونور زیر خروارها اسباب بازی زرد و سبز و قرمز ،آبی و نارنجی و مشکی پیداشون کردم.
از مامان مامان گفتنهای گاه و بیگاه و بیمورد چهارساله بگم که تمامی نداره.
از آقایی بگم که تو پارک فرت فرت تخمه می شکست و پوستش رو میریخت رو زمین و من نای رفتن و گفتن اینکه:«حداقل لطفا تو زمین بازی بچه ها آشغال نریزید رو نداشتم.»
از مامانی بگم که هرچی به دخترش گفت:«بریم،»دختر بچه نیومد و از آقای تخمه خور خواست بیاد بچشو بترسونه و دختر دوید بغل مامانش که بره و افتاد زمین و مامان یه تشر بهش رفت؟
از حال خودم بگم که اگر روزهای قبل مادری، این صحنه رو دیده بودم، اون مادر رو هزار مدل قضاوت میکردم و حالا امروز با خودم گفتم:«حقش بود بچه پررو،باید مامانه میزد دهنشو پر خون میکرد.»
از آقای تخمه خور بگم که رفت پشت به دیوار و کارش رو بجای دستشویی در دید عموم انجام داد؟
از چهارساله بگم که پارک بهش چسبید و کمی با لطافت با مامانش رفتار کرد و ...
از کدومش بگم ؟؟؟زندگی امروز من فقط تو این زمینه ها حرف برای گفتن داره.
راستی از نای نداشتنم برای ویرایش هم میتونم بگم ها !!!
و هم اینکه از مقاومتم برای ننوشتن هم میتونم بگم که شکست خورد...این پیروزی خجسته باد این پیروزی
دارم به اتفاق دو روز پیش فکر میکنم،وقتیکه یه غریبه ی بی شخصیت و کاملا نفهم☺️ با لحن بدی بهم گفت:«خانم بچتو ساکت کن.»
شاید اگه تو موقعیتش نباشید،درکش
یک نفر مرد.
یک نفر در یک روز پاییزی مرد.
یک نفر در کوچه ی ما در یک روز پاییزی مرد؛یک مرد.
مردی که ربطی به زندگی من نداشت.
شاید هم داشت،چرا که ارتباط غیرمستقیم انسانها و موجودات باور من است.
کمی صبر کنید؛به گمانم او در زندگی من تاثیر گذار بود.
شاید اگر ده سال قبل،مغازه اش را به مادرم اجاره نداده بود،زندگی الان من،طوری دیگر میبود.نمیگویم بهتر یا بدتر؛ اما طور دیگری.شاید نه،قطعا.
آن مرد را تقریبا همه اهل کوچه هر روز میدیدند.
اکثرا کنار مغازه اش صندلی میگذاشت و مینشست و در هوای سرد،داخل مغازه اش.
مغازه ای که رنگ همه نوع فروش و تجارتی را دید و حالا کرکره اش پایین است و چند پرچم سیاه به آن چسبیده.
از امروز دیگر او را نخواهیم دید،هیچوقت در این دنیا.
نمیدانم پشیمان است یا خوشحال.
اما آرزویم برایش خوشحالیست در آن دنیا
دارم فکر میکنم به اینکه امروز چه حرفی برای نوشتن دارم،اما تا الان هیچ چیزی به ذهنم نرسیده.
ساعت ۳:۳۶ دقیقه بعد از ظهر.
چند وقتی هست
قبل کرونا سعی میکردم هرزچندگاهی گردش مادر پسری بگذارم.
اما با کرونا هیچ روزی نبود که من جرات کنم که تنها با پسرک بیرون از خونه قدم بگذارم.
کرونا هست و باید با کرونا زندگی کرد.
تصمیم دارم روزهایی که هوا آلوده نیست.راس ساعت 2 به مدت نیم ساعت قدم زدن مادر پسری رو اجرا کنیم.
دست به دست هم تو کوچه پس کوچه های شهر.
راستش نه لزوما مادر پسری،همراه هم می پذیریم.