جمع قرآندوستا اینجا جَمعهها.🥰
شما نمیاید؟
همسایههای قرآنی
- ۳۱ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۲۶
یه جورایی دست و دلم به نوشتن روزمرهگیهام تو تلگرام نمیره. فکر میکردم آدرس اینجا رو تعداد معدودی دارند، اما ویووهای آمار، خلاف تصورم رو نشون میده.
دست و دلم به نوشتن تو تلگرام نمیره چون کامنتهاش بازه. چندباری خواستم کامنتها رو محدود کنم و راحتتر بنویسم اما با مخالفت عدهای پشیمون شدم.
قبلا بی پروا هرجا که میخواستم هرچی که میخواستم منتشر میکردم؛ اما الان نه...
شاید چون به قولی از اون آدمهای صورتی فاصله گرفتم. از همون صورتی های خنثی ایی که این روزها حرفشون رو زیاد میشنویم.
دلم میخواد امروز خودم رو اینجوری معرفی کنم:
من سپیدهام. یه دختر از خانواده معمولی که عروسِ یک خانواده معمولی شده و حالا تو جمع غیرمعمولی ها و غیرمذهبی ها و قرتی ها، در تب و تاب ساختن یک زندگی مذهبی هستش.
زمین میخوره.
غصه میخوره.
شکست میخوره.
اما جا نمیزنه.
اولین قدمش رو سالها پیش برداشته؛ مثه یه نوپا هر روز تمرین کرده تا قدمهاش به استواری برسند.
اشتباه نشه، من نگفتم استوارم بلکه هنوز سست ترینم!
ولی حال خوبِ من از خواستنی میاد که هرروز شدت میگیره! و منو برای تلاش بیشتر سرپا نگه میداره.
چند تا پست سلسهواری قرار هست بگذارم با این عنوان:
نگاهدار قرآن باش
یعنی چی ؟ یعنی امانتدار کامل قرآن باش.
چجوری ؟
لینک دعوت از شما برای خواندن این مطلب: اینجا 🌹
این چندتا جزوه از حسین مختاری، خیلی برام عجیب و باورنکردنی بود.
اینجا
خیلی خوب میشه اگه یه نگاهی بهش بندازید.🙂
هرچند که عمیقا معتقدم حجاب باید از قلب بیاد و برای خدا. اما برای داشتن جامعه سالم، به عنوان عضو مهمی ازین جمع، خوبه که حداقلهایی رو رعایت کنیم.🌷
راستی مستند ایکسونامی رو کسی دیده؟
اگه ندیدید پیشنهاد میشه شدیدا،خیلی پَر ریزونه.😓
تو خونمون دو تا آدم بزرگیم و دو تا نیم وجبی، رو هم میشیم چهار نفر. همیشه هم اندازه چهار نفر غذا میذارم؛ اما وقتی غذا تهچین میشه باید به اندازه ده تا آدم بزرگِ بخور تدارک ببینم.😏
این قسمت هادی و هدی کارتونشون، آرزوهاشون رو نقاشی کرده بودند.
هادی، ماشین کنترلی کشیده بود و یه داداش، هدی هم آبرنگ نقاشی کشید.
به تاثیر از اونا گفت: مامان منم میتونم آرزومو نقاشی بکشم؟
گفتم: بله.
و به فکر رفتم که یعنی آرزوش چیه؟ حتما الان اون ماشین بزرگه رو میکشه که برای خریدنش داره پولهاشو تو قلکش جمع میکنه...
و کمی بعد
-مامان کشیدم.
به نقاشی با ذوق نگاه کردم و گفتم : خیلی قشنگه مامانی؛ آرزوت چیه؟
گفت: بهشت
همین لحظه هم برادرش(که داشتنش آرزوی هادی هم هست😅) با تفنگ آبپاش سررسید و بهشت رو بارونی کرد و اوضاع قمردرعقرب شد.😄🫠
در حال چسب زدن بهشت بارونی به دیوار بودم که پرسید: مامان به آرزوم میرسم؟
گفتم: تو همین الانشم تو بهشتی.
گفت : چجوری؟
گفتم: آخه تو هرجا باشی اونجا بهشت میشه.
💥شما که غریبه نیستید، بهشت واقعی پسرجان، جاییه که بشه با دل سیر چیپس و پفک و شکلات و هله هوله خورد و تمام.😄
اما خب بهشت من، وجودشونه و خندههاشون و حرفهای قشنگشون🥹❤️
خلاصه اینکه من که تو بهشتم.🤗 پسرها هم در رفتوآمد بین بهشت و دنیا😉
این چندروزه به طرز عجیبی هرچی که میخوام میشه...
حاجی هم اینو فهمیده و سفارش یه خونه چندصدهزارمتری تو شهرکغرب کرده بهم.🤭 گفتم بهش:«آخه اینجوری شدنی نیست. من باید از قلبم بخوام تا بشه.»
بااینحال روشو زمین ننداختم و سپردم ته ذهنم تا سرفرصت بهش برسم.😅
حالا امروز چی خواستم؟
عصر بود، داشتم اجاقگاز رو تمیز میکردم. دلم مهمون خواست.
از دلِ آسمون خدا برامون مهمون آورد.😍
خیلی دلم تنگشون بود؛ از دلتنگی چندبار خودمو چلوندم تا اشکی نشم.
آخه من دوست ندارم اشکهامو کسی ببینه؛ حتی اشک دوست داشتن و دلتنگی رو.🥹 اما میدونم اگه خودِ واقعیم میبودم الان حالم بهترتر میشد.
دلم پیش نماز جمعهایه که صدای خطبههاش داره تا خونمون میاد.
چقدر کم دارم نفسهای اونجا رو.
✔️وقتی کنترل تلویزیون بعد از دو سال، لای کاناپهای که هرروز مهمون نشیمنگاهمونه پیدا شد
✔️وقتی اتودم بعد از یکسال و نیم کنار تختی که هرشب روش میخوابیم، پیدا شد
✔️وقتی بعداز چندماه موبایل پسرک، امروز، بالای بوفهای که هزاربار چک شد از وجود موبایل پیدا شد
✔️وقتی که کلی گشتیم و پیدا نشدند، و به محض اینکه بیخیال وجودشون شدیم، پیدا شدند، حق دارم که سُر بخورم و برم تو خیالات و کلی حکمت و مصلحت بچینم برای خودم ...
البته که قصه فقط قصه گمشدهها نیست.
✔️وقتی که چهار بار نوبتم عقب افتاد، تا بالاخره شد
✔️وقتی که از درد دندون به خود پیچیدم و یک روز کامل تو بیمارستان منتظر شدم تا نوبتم بشه و جوابی که گرفتم این بود که «خانم دندونات همه سالمه»
و هزارتا چیزه دیگه...
حق دارم ایمان بیارم به حکمت خدا و اینکه حواسش هست بهم. حواسش بهم هست که اوضاع آزارها رو جوری بچینه که سپیدهاش کمترین اذیت رو بشه.
مثلا همون وسیلهها چرا باید گم میشدن؟ چرا بعداینکه از فکرشون دراومدیم، پیدا شدن؟
چطوری همونجاهایی پیدا شدن که دهها بار رصد شدن؟
+قبلا اینجوری فکر میکردم؟
-خیر
میزدم به حساب بدشانسی و نق و غر میزدم به زمین و زمان.