- ۰ نظر
- ۲۷ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۲
خوشحالی یعنی : همین که ذوق و شوق هر دومون برای خوندن کتابهای رده سنی 3 تا 7 سال یکیه .
هنوز برای دومی کاری نکردیم.
یعنی باید شروع کنیم از الان ؟
چهارشنبه وقت ملاقات مادر دختری یا شاید هم مادر و پسری مجدد باشه.
امروز روز خانواده است.
باید شکرکنم خدارو که البته هزار بار در هر ثانیه هم کمه برای داشتن همچین نعمت بزرگی.
خدایااااااااااااااا شکرت
چند خطی نوشته بودم و در نهایت حدیثی از رسول اکرم (ص) :
"زمانی به مردم رسد که راستگو را تکذیب کنند و دروغگو را تصدیق کنند.
امین را خائن شمارند و خائن را مومن پندارند.
مرد بی آنکه شهادت از او خواهند شهادت دهد و بی آنکه قسم از او خواهند قسم خورد.
خوشبخترترین مردم فرومایه پسر فرومایه باد که به خدا و پیغمبرش ایمان ندارد."
در پسش نوشتم گله ام از کسی نیست جز از خدا و امام زمانش؟! نمیدانم بدتر از اینهایی که داریم هر روز و هر لحظه می بینیم چه چیزهای دیگری میتواند وجود داشته باشد که نمی آید؟! ...
پستم را پاک کردم از ترس . ترس از دست دادن آرامش .یا کوبیدن پتکی بر سرم آن هم از سر بی گناهی .
ترس همه وجودم را گرفت.
زندگی پسرکم بدون من ؟! تو دنیایی که هیچ چیزش سر جای خودش نیست چگونه خواهد شد.
ترسیدم با اینکه هیچ چیز خاصی نبود.
اما انقدر همه چیز بی حساب کتاب هست که همان چیزی که هیچ چیز نبود بشود همه چیز.
دیگر به صفحات آخر کتاب سوءقصد اثر هری مولیش رسیده بودم.
کتابهایی که شروع میکنم اکثر مواقع موضوعشان ربط پیدا میکند به حال و هوای آن لحظه زندگیم.
مثل حس مبارزه طلبی .
دیگر بر همه روشن است آدمهایی که زندگی مان به دست آنها می چرخد ، می توانند به راحتی بی حساب کتاب ،بی هیچ مدرکی و حتی گناهی به راحتی سرت را زیر آب کنند.
مثل خانواده آنتون استینوایک.پسری که در 12 سالگی وقتی مشغول انداختن تاس منچ بود در سکوت خانه شان ،پدرش مادرش برادر بزرگترش را از دست میدهد بخاطر اتفاقی که هیچ ربطی به زندگی آنها نداشت.
داشتم با خودم کفر میگفتم : "خدایا واقعا هستی ؟! چرا باید نقد را رها کنیم و بچسبیم به نسیه ؟! اگه قرار بود از همان اول در جهنم زندگی کنیم خب دیگه چرا دنیامان آوردی.از هما ن بسته شدن نطفه مینداختیمان در جهنم. تا کی آدمهایی که نباید باشند باید در این زمین جولان دهند ؟!"
همان جا بود که پانویس صفحه ای از کتاب جلوی چشمهایم رژه رفت:
"خدا او را آزمایش می کند.
اموالش ربوده می شود.
پشتش می شکند.
پسرانش کشته می شوند.
اما او از عبادت خدا بر نمی گردد.
سرانجام برکت از دست رفته ی خود را دوباره به دست می آورد."
حضرت ایوب را می گوید این بخش از کتاب.
هنوز دنیا نیومده بود که برای سه سالگیش نذر کرده بودم
دیروز سی و سه ماهش شد.
سه ماه مونده تا سه سالگی
دو بشقاب عدسی میریزم و میارم کنار مبل
حوصله اصرار کردن که بیا سر میز آشپزخونه رو ندارم.
یه قاشق از عدسی مزه میکنم.نمک و فلفل یادم رفته.
همه رو خالی میکنم تو قابلمه و نمک و آبلیمو بهش میزنم و بی خیال فلفل سیاه میشم.
با جانونی بر میگردم تو پذیرایی.
میگه من نمیخورم.
تو دلم میگم فدای سرم نخور و با خودم عهد می بندم کاری به خوردن و نخوردن و گرسنگی و سیر بودنش نداشته باشم.
کنارش می شینم و قاشق قاشق عدسی رو میخورم شاید با حرص.
حواسم به خوردنم نیست که می بینم بشقاب اول رو تموم کردم و بازم دلم میخواد بخورم.
اینبار میاد کنارم می شینه و میگه با قاشق نمیخوام با نون میخوام.
قاشق رو میذاره کنار بشقابش و جانونی رو میذارم کنار دستش.
کاری بهش ندارم.میذارم هر جوری که میخواد غذاشو بخوره.
یادم میاد تو این سه ساعت اخیر دو بار باهم سر چیزای خیلی ساده بحثمون شد و کار به دعواهای حنجالی رسید.
مقصر صفر تا صد من بودم.
من حوصله نداشتم و هنوز هم ندارم.
من اعصاب نداشتم و هنوز هم ندارم.
من خوابم میومد و هنوز هم میاد.
من باهاش خوب صحبت نکردم.
من بودم که پا رو دم شیر گذاشتم و شیر کوچولوم رو عصبانی کردم و خودم شدم اژدهای وحشتناکی که از تمام وجودش آتیش می بارید.
موبایلم رو برمیدارم و بازی توپهای رنگی رو باز میکنم.دونه دونه توپها رو پرتاب میکنم به سمت توپهای همرنگ خودشون.
صدای اذان از موبایلم بلند میشه.
سریع قطعش میکنم و بازی رو ادامه میدم.
همونجور که دارم توپها رو پرت میکنم میگم خدایا حوصله ندارم .دست از سرم بردار میخوام بازی کنم آروم شم.
آنی نمیگذره که از حرفم خجالت میکشم.
آروم شم ؟ با پرتاب کردن توپهای رنگی ؟
منبع آرامش رو رها کردم چسبیدم به توپها و میخوام آروم هم بشم.
درونم غوغا میشه.
بحث فرشته سمت چپ و راست سر اینه که چجوری باید آروم شد.
فرشته سمت چپ مصرانه میگه توپهات رو پرت کن. بعد بخواب .بعد برو بنویس بعد برو نماز بخون.
فرشته سمت راستم اما میگه بازی رو حذف کن.لپ تاپ رو به شارژ بزن و سریع وضو بگیر.
یاد برنامه مراقبه وضو میفتم.
برنامه ای که باشگاه افق مهر به مناسبت عید غدیر گذاشته بود.
دلم میخواست شرکت کنم.
تو این فکرها بودم که جانمازم رو پهن می بینم و خودم رو مشغول نماز خوندن.
سجاده که جمع میشه تصمیم میگیرم برای حال خوب خودم یه سری کارهای جدی دیگه هم انجام بدم.
باید به فکر باشم ؛ برای حال خوب خودم.
همونجوری که شبکه های خبری رو حذف کردم و حالم کلی بهتر شد از قبل.
حالا باید سراغ حذف یک سری چیزهای دیگه از زندگیم برم.
من اگه آروم نیستم اگه حالم خوب نیست مسلما با هزار بار هم پرتاب کردن توپهای رنگی حالم بهتر نخواهد شد.
چیزی که حالم رو بهتر میکنه پناه بردن به منبع آرامشه.
چیزی که حالم رو بهتر میکنه نوشتنه.
خواندنه.
بازی کردن با پسرک.
حرف زدن با علی.
دراز کشیدن و دیدن آسمون آبی.
اینها حالم رو خوب میکنه و هزارتا چیز قشنگ دیگه.
این تقصیر من نیست.
تقصیر خانواده ام نیست.
تقصیر هیچکدوم از آدمهای دور و برم نیست.
تقصیر فرهنگ و جامعه است.
آدمی عادت میکنه.
فرهنگ و جامعه که غلط باشه با عادت غلط هم رشد میکنیم و بزرگ میشیم و به زندگی غلطمون عادت میکنیم .
هیچوقت دلم نمیخواست بندازم تقصیر مسئولین .
اما الان انگاری خیلی تقصیر مسئولین هست.
تقصیر مسئولین بی مسئول.
حالا که من فهمیدم غلط هست اگه کاری به حال خودم نکنم غلط کردم.
کتاب "از کتاب رهایی نداریم " رو شروع میکنم به خوندن.
یه جایی از کتاب نوشته :فرهنگ دقیقا آن چیزی است که هنگامی که همه چیز دستخوش فراموشی می شود ،برجا می ماند.
با خودم فکر میکنم چه چیزی در ما جا مونده به جا مونده یادگار مونده که اسمش رو بتونم بذارم فرهنگ ؟
آب نبات چوبی زردش رو میمکه و ازش صدا در میاره.به سمتم نگاه میکنه و صدام میزنه :مامان.
برمیگردم سمتش و شاهکارش رو برام تکرار میکنه و منم مثلا ذوق میکنم.
امروز باهاش خوب نبودم برعکس دیروز.
امروز تقصیر منه که خوب نیستم و نمیتونم ارتباط درست بگیرم.
منو می بخشه این کوچولوی دلبر؟
علی زنگ میزنه.میذارم رو اسپیکر و میگم سلام.
میگه سلام رسیدم.اوضاع خوبه ؟
میگم آره.
میگه صلح برقراره؟
میگم خیالت راحت
میپرسه کاری نداری؟
میگم نه مراقب خودت باش خداحافظ.
رفت که فردا صبح بیاد.
دیگه نگران نیستم مردم رعایت نمیکنن و کرونا داره روز به روز بیشتر و بیشتر میشه.
از بالکن داره پسر هفت هشت ساله ای که روی پله یه خونه زیر سایه درخت نشسته رو نگاه میکنه.
صداش میزنه نی نی ؟
نی نی نگاهش نمیکنه.
میگم بهش بگو آقا پسر شاید نگاهت کرد.
بهش میگه پسر؟
اما باز هم نگاه نمیکنه.
از من میپرسه .اسمش چیه؟
میگم نمیدونم .باید از خودش بپرسیم.
از بالکن طبقه سوم داد میزنه :اسمت چیه؟
کوچه خلوته.حتما صدا رو شنیده.اما نگاه نمیکنه.
ناراحت میشم.
یعنی راستش بیشتر دلم میشکنه برای پسرک.
به علی میگم اگه کرونا نبود خیلی بهش خوش میگذشت.
میگه : خیالت راحت الان هم داره خیلی بهش خوش میگذره.
آره به محمدصدرا داره خوش میگذره.
اما من طبق زندگی قبلی که پر از عادتهای درست و اشتباه بود فکر میکنم داره بهش خوش نمیگذره.
حال همه مون خوبه .اونقدر که چیزی از خدا نمیخوایم جز اینکه آرامشمون رو حفظ کنه.
درسته که دلتنگ دیدن فامیلهای دور و نزدیک هستیم اما حالمون خوبه.