تا همین یک ساعت پیش،که دو ساعت مانده بود به فردا،نمیدانستم باید راجع به چه چیزی حرف بزنم و هیچموضوع و ایده ای نداشتم.
چهار ساله که خوابید،قابلمه پلو و قرمه سبزی
- ۱ نظر
- ۱۰ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۴
تا همین یک ساعت پیش،که دو ساعت مانده بود به فردا،نمیدانستم باید راجع به چه چیزی حرف بزنم و هیچموضوع و ایده ای نداشتم.
چهار ساله که خوابید،قابلمه پلو و قرمه سبزی
همه جا را دنبالش گشتیم،وقتی میگویم همه جا؛ یعنی ریز به ریز سوراخ سمبه های خانه را وحتی انباری منزل مادرشوهر را.
چهار ماه بیشتر است که بی استفاده کنج خانه افتاده اند.
نه اینکه نشود استفاده شان کرد میشود،سالمند اما یک سری تعمیرات نیاز دارند.
ما هم بی خیال تعمیرات شدیم و تصمیم گرفتیم خودمان را (زن و شوهر) به دو عدد گوشی نو مهمان کنیم.
آقای تعمیراتی موبایل،موبایلهایمان را روی هم یک میلیون تومان میخرید؛اما شرطش این بود که کارتنش باشد.
کارتنش نبود ؛همه جا را گشتیم .نبود که نبود.
جای کارتن موبایل ها کنار سشوار بود.و هربار بعد از استحمام چشمانمان به جمالش روشن میشد.
اما حالا نبود.
تصمیم داشتم با یک میلیونی که از فروش موبایل های قدیمی نصیبم میشود، یک اسکیت برد بخرم.
کنار اسکیت برد سبز پسرکم بگذارم و از هیجانش ذوق مرگ شوم.
دستان همدیگر را بگیریم و با هم الفبای اسکیت برد سواری را یاد بگیریم.
نقشه هایم نقش بر آب شد.
موبایل ها را گذاشتیم کنج کمدی و به انتظار پیدا شدن کارتنشان نشستیم که پیامی از دوستی رسید؛یک اسکرین شات از گفتگوی یک کودک کار با یک خاله مسئول.
شنبه 11 سپتامبر :
سلام خاله جان،خاله مدیرمون داره کلاس بندی میکنه.خاله امیدم به خدا و بعدش به شماست .چی شد گوشی پیدا نکردید.
پیام بی جواب ماند.
10 روز بعد ، دوشنبه 20سپتامبر:
سلام خاله جان کلاس ها شروع شد من گوشی ندارم.چیکار کنم .یک گوشی تهیه نکردید سه تامون نداریم کلاس هامون شروع شد خاله.
پیام بی جواب ماند.
چهار روز بعد، جمعه 24 سپتامبر:
سلام خاله جان خاله جون کلاس ما شروع شده نمیتونم درس بخونم چونکه گوشی ندارم و فردا باید تو کلاس حاضر باشیم ولی من نمی تونم حاضر باشم خاله .چون که گوشی ندارم خاله.
میشه زودتر گوشی اوکی کنید.
ببخشید که مزاحم شدم خاله.
میشه جواب پیام من را بدید
هم کلاسی هام همه دارن درس میخونن
دینگ دینگ ...
روی صفحه گوشی پسرک قصه یک پیام ظاهر شد : باشه پسرم تلاشم رو میکنم
درد دارد این قصه؛
اشک می آورد این قصه؛
دیشب یاد موبایل های نیازمند به تعمیر خودمان افتادم و کارتن هایی که پیدا نشدند.
برای تعمیرشان هزینه ناچیزی نیاز است که برای من تنها زیادی است و نیست که بتوانم پرداختش کنم.
باید این مطلب را با دوستانم در خیریه مهرآفرین در جریان بگذارم.حتما با کمک یکدیگر میتوانیم هزینه تعمیرات را بپردازیم و خنده را به لبان دو کودک عاشق درس خواندن بیاوریم.
کودکی که شاید پزشکی شود و در آینده نجات دهنده حال ما و عزیزان ما.
کودکی که شاید مخترعی شود و جهان را با اختراعش تکان دهد.
کودکی که شاید نویسنده ای شود که ....
و ...
13 تیر 1400
امروز حال و حوصله درست حسابی نداشتم.
کلی لباس شسته شد.
صدرا و رسا حمام رفتند.
مواد کوکو رو علی رنده کرد و رفت سرکار.
کوکو ها رو سرخ کردم.
صدرا کارتون دید و کوکو خورد.
رسا می خندید و مشغول تلاش برای چرخیدن بود.
شب قرمه سبزی گذاشتم تا برای فردا ناهار، معجزه یک شب تو یخچال موندن، خوشمزه ترش کنه.
بچه ها امروز حسابی به من چسبیده بودند.
کلافه ام.
خونه کلی بهم ریخته است.
حرص بهم ریختگیش رو میخورم.
یه تبخال گوشه سمت راست لبم بیرون زده.
ساعت نه و نیم شب بود که هر دو خوابیدن.
و من از مادری فارغ شدم.
دفتر و موبایلم را برداشتم.
محو چرندیات فضای مجازی شدم.
ساعت یکربع به 12 شب هست.
برم برنامه فردا رو بنویسم...
فردا :
امروز علی بی حال اومد خونه.
رفت و در اتاق خودش رو حبس کرد.
جواب تست مثبت شد.
پس فردا:
خونه بهم ریخته است.
حرص بهم ریختگی خونه رو نمیخورم.
بدن درد دارم.
فقط میخوام حال صدرا زود خوب بشه.
روز بعد:
فقط میخوام حال صدرا و رسا خوب بشه.
خونه بهم ریخته است.
اما من حالم از دیدن بهم ریختگی خونه بد نمیشه.
بله بله بله
کرونا بالاخره پاش رو به خونه ما هم باز کرد.
وقتی من میگم«خونه ما» باید دو تا شاخ بالا سرتون دربیاد ،از تعجب.
خانواده ای با رفت و آمد صفر و رعایت کامل پروتکلهای بهداشتی .
تصمیم گرفتم ،آلبوم کرونایی رو منتشر کنم
ثبت لحظه ها لزوما نباید به کار کسی بیاید و قطعا هم نخواهد آمد؛جز به کار خودم.
دلیلم برای نوشتن و ثبت لحظه هایی که به یک ساعت هم نکشیده فراموش خواهند شد،
مرور رفتارها و اتفاق هایی هست که باعث شخصیت سازی میشه؛شخصیت من و پسرها.
آنجایی که مستاصل میشوم و نمیدانم باید چه کار کنم؟!
بیام و ببینم قبلا چه کار کردم ،جواب گرفتم؟
از چه راهی رفتم و جواب نگرفتم؟!
خب فکر کنم بعد از این مقدمه چینی کوتاه، دیگه وقت قصه امشب شده:
بعد از هزار مدل بازی پوشیدن جوراب و انواع و اقسام حواس پرتی ها ،همچنان
لنگه به لنگه
وقتی کارتون میبینه هیچ خدایی رو بنده نیست.
حالا با این پیش فرض این موقعیت رو تصور کنید :
از صبح که بیدار میشه ،هر نیم ساعت میپرسه: ساعت چنده؟
و من هم جواب میدم: مامانی هنوز یک نشده.
ناهارش رو که خورد از پارکینگ صدای کفش بوق بوقی بچه ای رو شنیدم.
ساعت ده دقیقه به یک بود. و میدونست که دیگه انتظار ها به پایان رسیده و میتونه کنترل رو برداره و کارتونش رو ببینه.
گفتم : یه بچه اومده خیاطی پیش مامانا.دوست داری بری پیشش؟
-آخه الان کارتونم میاد؟
- اگه دوست داری برو.به کارتونت میگم منتظر بمونه.
ماسکش رو برداشت و از پله ها رفت پایین.
بیست دقیقه بعد وقتی تلویزیون برای کارتون روشن شد:
مشغول شستن ظرفهای ناهار بودم که با لبخند اومد سمتم و گفت:
میخوام کمکت کنم.
شوکه شدم.کارتونش در حال پخش بود و اینهمه منتظر بود که ببینه.
کمک؟
موقع کارتون دیدن؟
وقتی که هیچ خدایی رو بنده نیست؟
احساسات و هیجاناتم رو کنترل کردم و با خوشرویی گفتم:
خیلی خب باشه حتما .کارتونت رو استپ بزن و بیا.
اومد کمکم کرد.
ظرفها رو که آب کشید .رفت و نشست روی مبل و مشغول دیدن ادامه کارتونش بود.
و من موندم و حسی که دلش میخواست به کل دنیا پز پسرش رو بده.
صبح به خانه آمد و همه دلپذیر بودنش این بود که در سکوت آمد.
در سکوت اهالی خانه.
پرنده های درخت همسایه،از خواب بیدار شده اند و مشغول سلام و احوالپرسی با یگدیگرند.
صدایشان را دوست دارم ؛ این آواز خوش صبحگاهی که در گوشهایم طنین می اندازد.
ساعت چهار ونیم صبح بود که بیدار شدم.
هنوز برای شیر تقاضا نکرده بود و من نمیدانستم که نیاز دارد یا نه؟! راستش میدانستم نیاز ندارد.در این دو ماه و اندی این را باید کامل متوجه شده باشم.
به سمتش چرخیدم و با دیدنش حس کردم اینبار من به او نیاز دارم، به در آغوش کشیدنش.
من نیاز داشتم که در آغوشش بگیرم و دستهای کوچکش را لمس کنم.
من نیاز داشتم که نگاهش کنم و از عشقش قلبم به تپش بیفتد .
نمازم را خواندم.
صفحات صبحگاهی ام را نوشتم و نشستم پای سیستم.
به خودم که آمدم دیدم خورشید، دیگر کاملا آماده ارائه خدمت شده است.
گرگ و میش صبح را از دست دادم.
در بالکن با صدای تقی باز شد و راه ورود گرد و خاک به خانه مهیا شد.
اما خوشی نفس کشیدن هوای تازه هم با خودش آورد.
ساعت نزدیک 7 صبح است، به گمانم وقت مهمان کردم خودم به یک چای تازه دم فرارسیده.
اگر موقع نوشتن از شنیدن زنگ تلفن خوشحال شوید و جواب بدهید،یا قطع برق موجب خوشحالیتان شود،معلوم است که در این کار موفق نیستید.
اما اگر در نوشتن موفق باشید و تلفن زنگ بزند،جوابش را نمی دهید،اگر برق قطع شود،عصبانی میشوید.
"گابریل گارسیا مارکز-رویای نوشتن "
گابریل گارسیا مارکز جان میدونی من هنوز "صدسال تنهایی" رو نخوندم و شدیدا احساس کمبود دارم ؟!
امروز حتما شروع میکنم خواندن این شاهکار را ..
وقتی به خودمان اجازه می دهیم دقیقه ها را به عنوان هدیه ای به خودمان بدزدیم،زندگی مان شیرین تر
می شود و خلق و خومان هم شیرین تر می شود.
ما دیگر غریبه های حسودی نیستیم که کناری ایستاده و غرولند کنان می گوییم : این کار را دوست داشتم اما ... .
از کتاب "حق نوشتن" جولیا کامرون
***
وقت گذاشتن برای نوشتن در زندگی مان وقت زندگی مان را به ما می بخشد.
از یاد نبریم که همه شاعریم.
همه نویسنده ایم.
در هریک از ما شاعری خفته که باید بیدارش کنیم.
با کار و کار و کار.
با خواندن و خواندن و خواندن.
با نوشتن و دوباره نوشتن و نوشتن.
منِ شاعر و منِ نویسنده را باید کشف کرد.
می گویید ترانه یی چنین و چنان خواهم نوشت.
بنشینید و بنویسید.
پشتکار و اراده قوی لازم است.
باید مصمم بود و پای فشرد.
"شهریارقنبری"
این جمله را چطور کامل میکنی ؟
دوستت دارم چون ...
قبلتر از اینها خیلی برای هم می نوشتیم.
البته بیشتر من ؛یادمه که فقط یک بار ایمیل ده بیست جمله ای برام فرستاد و اکثرا یا بی جواب می موند.یا در حد باشه ، اوکی ، آهان...
انتظاری ازش نداشتم که به همین بالا بلندی که من براش مینوشتم جوابهام رو بده ؛اما خب خیلی دلم میخواست که برام وقت بگذاره و بنویسه.
یکی از اون صدها هزار باری که به مشکل برخوردیم ، چند تا برگه گذاشتم جلوی خودم و خودش.
در حد یک جمله ازش خواستم توی هر برگه ناراحتی هامون رو از هم بنویسیم و پشتش رو خالی بذاریم تا طرف مقابل جواب بده.
نوشتن از ناراحتی ها خیلی مواقع راه گشا تر از اینه که بشینیم کنار هم و صحبت کنیم.
یکی از معجزه های نوشتن رو اونروز در کنار همدیگه درک کردیم.
که اگر با حرف زدن میخواستیم بیانش کنیم قطعا دوباره بحثمون بالا میگرفت.
من براش نوشتم.اون برام نوشت.
برگه هامون که تموم شد.
باهم عوضشون کردیم.
دوباره من پشت برگه هایی که اون نوشته بود نوشتم و اون هم پشت نوشته های من نوشت.
بعد دوباره برگه ها رد و بدل شد.
به همدیگه چند دقیقه ای فرصت دادیم تا انتظاراتمون و نوشته های طرف مقابل راجع به انتظاراتمون رو بخونیم.
بعد خوندن این نوشته ها تازه شروع کردیم به صحبت کردن با همدیگه.
از بین بحثهامون اون قشنگترین بحث بینمون بود؛چون اون تنها باری بود که این روش رو عملی کردیم.
حالا میگم :
دوستت دارم چون یه بحث قشنگ برام به یادگار گذاشتی ...
هزاران دلایل دیگر دوست داشتنت بماند برای بعدتر.