برای زندگی می‌نویسم

سپیده؛طلبه بندگی

برای زندگی می‌نویسم

سپیده؛طلبه بندگی

سلام خوش آمدید

قسمت بیانات قرآنی رو باز کردم و مشغول بودم که رسیدم به این بیان زیبا از رهبری:
 

آری، اگرچه یوسف عزیز امت اسلام اکنون در میان ما نیست و جای او که همه‌ساله در وجود یکایک حاجیان دلباخته و سرازپانشناخته‌ی ایرانی تجلی می‌کرد، خالی است، ولی هم‌اکنون نیز او را در هر دل ذاکر و عارف و در هر جان پُرشور و در هر زبان حقگو و در وجود هر مسلمان غیور و دلسوخته و در هرجا که در آن، سخن از عزت اسلام و وحدت مسلمین و برائت از مشرکین و نفرت از «انداد اللَّه»(۱) و اصنام جاهلیت هست، می‌توان یافت. او زنده است، تا اسلام ناب محمّدی زنده است؛ و او زنده است، تا پرچم عظمت اسلام و وحدت مسلمین و نفرت از ظالمین برافراشته است.

با اینکه با خودم شرط کرده بودم تا بیانات سوره ابراهیم تموم نشده، فکرم رو جای دیگه‌ای پرواز ندم اما تکرار مداوم حرفهای دیشب منو پسرک تو ذهنم، مجبورم کرد به نوشتن این چند خط تا  اگر خدا بخواهد با ذهن باز برم سراغ بقیه کار:


طبق روال اکثر شب‌ها، قل هوالله رو باهم خوندیم. بعد به خدای مهربون و امام‌زمانمون شب‌بخیر گفتیم و البته به چندتن امام دیگه به دلخواه بچه‌ها ( امامهایی که اسمشون رو بخاطر داشتن)و آماده خواب شدیم.
گفتم:« پسرا امروز جمعه بود. ما جمعه‌ها بیشتر از روزهای دیگه منتظر امام زمانیم و فکر کنم که یادمون رفت امروز برای ظهورش دعا کنیم. یه صلوات بفرستیم؟»
و بحث دیشبمون از ترجمه « اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» شروع شد. خوشبختانه تو پیش دبستانی، با اینکه مدرسه قرتی‌‌طوری رفته اما یاد گرفته که عجل فرجهم رو حتما باید آخر صلوات بگه و اگه خدای نکرده ما روزی بلند صلوات بفرستیم و ایشون بشنون که عجل فرجهم رو نگفتیم مورد توبیخ قرار می‌گیریم. اما خب نمیدونست معنیش چیه؟ گفتم:« یعنی اینکه امام زمان ازت میخوایم که در ظهورت عجله کنی
براش جالب بود که «عجل» یعنی «عجله» و برام از سوره ناس مثال زد و گفت:« مثل والجنه و الناس که الجن یعنی جن». از تطبیقش تو دلم عروسی شد و پرسید:« مامان تو تاحالا جن دیدی ؟»
- نه ندیدم.
شمّ مادرانه‌م گفت اگه پیش‌دستی نکنی تو صحبت‌کردن،حتما این آخرشبی با پرسش‌های عجیبش گیرت خواهد انداخت پس با هیجان ادامه دادم:« ولی جالب میشه ببینیم(الکی. آخه کی گفته جاااالبه؟! اصلا هم جالب نیست) اگه جن خوب باشه که بهمون کمک میکنه و دوستمون میشه؛ یه دوستی که فقط خودمون میتونیم ببینیمش نه کسی دیگه. اگه هم جن بد باشه که تا ما سوره ناس رو بخونیم میذاره و میره.»  از اونجایی که۱۰۰%حتمال میدادم میخواد بپرسه چجوری میذاره میره؛ پس همچنان ادامه دادم:« آخه وقتی ما قرآن میخونیم دورمون یه نور تشکیل میشه که شیطان و جن‌ها از این نور میترسن. این نور انقدر زورش زیاده که اونا رو پرت میکنه دور. ولی به قلب تو آرامش میده و حالت رو خوب نگه میداره. برای همین قرآن، معجزه است. آخه تو کلمه کلمه‌ش نوره».
و همچنان ادامه دادم:«یادته من قبلا بیشتر قرآن می‌خوندم و تو می‌گفتی چقدر قرآن می‌خونی؟»
-اره. الان کمتر می‌خونی.
-اوهوم. و این خیلی بده. وقتی کم قرآن بخونم، رو قلبم کمتر نور می‌شینه و شاید اینجوری امام زمان غصه بخوره.
-یعنی تو الان آدم بدی شدی؟
-نه. ولی خوبی‌هامو فراموش کردم.
و ... .


یا قائم آل محمد عجل علی ظهورک💫🌱

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۵۸
  • سپیده هستم

 

سربندِ سبزِ یاحسین رو که گوشه مبل بود، بستم به سرم و فکرم رفت سمت نون بربری داغ و خوشبویی که صبح، قبل رفتن سرکار، توی سفره گذاشته بود.
بچه‌ها، صبحونه خونه نبودند. من بودم و میل همیشگی نداشتن به صبحانه و یه نون بربری که حیفم میومد از دستش بدم.
مزه تخم مرغ آبپز پرحنا که چند روز پیش خورده بودم زیر زبونم بود.
پاشدم و یدونه تخم پرحنا و یدونه تخم پاکوتاه از جاتخم مرغی برداشتم و انداختم تو قابلمه آب جوش.
نه اینکه حالا خیلی تخم‌مرغ خور باشم، بیشتر میخواستم طعم هاشون رو باهم مقایسه کنم.
تا زردی تخم‌مرغها شکلِ یه توپِ گرد و تپلی بشه، فیلترشکن رو روشن کردم و زدم روی آیکون توییتر. حواسم بود که سرصبحی گیر توییت‌هایی که اعصاب، خط‌خطی میکنن نیفتم. انگشتم رو گرفتم رو صفحه و رفتم بالا و بالا و بالاتر. تا رسیدم به ویدیو از اکونتی که فالوش نداشتم؛ صدای «نای رومی». یه جور شیپور جنگی بوده که صدای بلند و مخوفی داشته و گویا عمرسعد از روز هشتم ماه محرم دستور داده بود که این شیپور رو به خیمه‌های امام حسین جان(ع) بزنن.
ویدیو لود شد و صدا تو کل وجودم پیچید. دچار وهم، ترس، وحشت بسیار زیادی شدم. راحت بگم، داغون شدم، شکستم. حتی الان هم که چندساعتی از شنیدن اون صدا میگذره، توی گوشم احساس سنگینی زیادی حس میکنم.
ویدیو صدای بلندی نداشت؛ صدای ویدیو از پشت گوشی، به خوفناکی صدایی که تو روز عاشورا در کربلا پخش شد، نبود؛ پس این حس چیه با من؟!

 

 

سپیده تو هنوز لب و دهنی و ادعا و ادعا و ادعا!!

 

ما چی از عاشورا میدونیم! هیچی دقیقا هیچی! و همین هیچی، جوری اشکِ قلبمون رو جاری میکنه که آه و واویلا. اگر در بطن ماجرا بودیم، چی میشد؟ تو خودِ ماجرا بودن با از بیرون ادعا داشتن، فرقش از بهشته تا جهنم.
و سوالی که از خودم می پرسم:« تا کجا میتونم پای ادعای «جانم فدای دینم» بمونم؟میتونم اصلا؟؟؟»
من حتی نتونستم سوختنِ خیمه ساختگی رو تاب بیارم.موقع آتیش زدن، از اول جمعیت پا تند کردم تا برسم ته جمعیت. روم رو برگردونم پشت به مراسم و دست گذاشتم رو قلبی که داشت از سینه بیرون می‌زد.
زینب بودن از من خیلی دوره؛ ازم بر نمیاد. اما مرام اهل بیت و معصومین اینه که اگه قسمشون بدی ازشون برمیاد که بشی مثه خودشون؛ مثلا من بشم زینبی که طاقت میاره غم‌هایی که حتی به زبون آوردنش هم درد داره. مثلا من بشم حضرت معصومه‌ای که از تبلیغ دین در هیچ موقعیت مضایقه نکرد. مثلا من بشم مامانم، مامانِ قشنگ مذهبیم، حضرت فاطمه الزهرا(س)…
میشه که بشیم. فقط کافیه که بخوایم و بقیه ش رو بسپاریم دستِ خودشون تا راه رو برامون باز کنن. اونوقت ما میمونیم و سنجش قد و اندازه جُربُزه مون.
و خدا میخره ما رو به قیمت بهشت، اگه توکل و توسلمون قوی باشه.

 

زنگ زدم بهش از وحشتی که صدای «نای رومی» به تنم انداخت بگم. پشت فرمون بود و جواب نداد. پیام دادم:« کار نداشتم مراقب خودت باش😘 حیفه تا شهادت هست با تصادف بمیریم❤️ »
جواب داد:« ایشالا که حیف نشیم»
حیف نمردن، راهِ سختی رو می‌طلبه از نگاهِ دنیایی. اما وقتی میدونیم تهش مرگه چرا شهادت نباشه ته ماجرامون؟چرا اسلام ستیزی؟ چرا ناسزاگویی به مقدسات؟ چرا حرمت شکنی؟
حرمت شکنی‌های توی مراسم امام حسین امسال کم نبودند(مسخره ترینشون از دیدِ من زنجیر زدن دخترهای بیحجاب تو صف مردان بود؛ بدتر از اینها هم دیدم، اما این مسخره ترینش بود)
انقدر عاشق کار مردونه انجام دادن هستن یعنی ؟ نمیدونن خدا برای خانومی آفریدتشون؟ نمیدونن نافِ بیرون و شلوار تا فاق پاره نشونه… بگذریم؛ نمیگم نشونه چیه! اصلا فک کن خوشگلی، خوشگلی هایی که ما خانمهای باحجاب، جور خیلی خاص و ارزشمندی، قدرش رو میدونیم.
این کره خاکی، از ازل دیده این چنین اتفاقهایی رو. اما حماسه حسینی نشون داد که نیروی شهادت 72 نفر میتونه از نیروی سه هزار سرباز بسیار قویتر ظاهر بشه.
و اینجاست که کیفیت مهمه نه کمیت؟!
📢وقتشه که برم سر سوال اصلی از خودم:« با این اوضاع و احوال، حواست به کیفیتِ دوستیِ خودت با قائم آل محمد هست؟ چقدر کیفیت داره رابطه تون؟»

 

 

  • سپیده هستم

 

چه ماهی از سال شمسی بود و چه روزی دقیق یادم نیست، باید برم سراغ تقویم تا یادآور بشه. خیلی هم مهم نیست، البته. ولی عوضش خوب یادمه که همون سالی بود که پسرکوچولویی که من، شده بودم مامانش، اولین عیدغدیرش رو می‌دید. و از قضا، همون روز شد نقطه آغاز تفاوت همه عیدغدیرهایی که تا الان دیده بودم و غدیرهایی که سالها بعد می‌دیدم. آخه شده بودم مامانِ سیدکوچولو.

 

دیگه باید به فکر کادو دادن می‌افتادم جای کادو گرفتن. و این اتفاق خیلی هیجان انگیزه.

 

پسرها که کم‌کم بزرگ شدن، جنس کادوها رو از پول مهرشده به هدیه‌های کوچولویی که پیداکردن و پیچیدنش وقت میخواد و همکاری و همراهی پسرها رو، تغییر دادم تا اونها هم با تمام وجود، در این هیجان شریک بشن.

 

هیجان کادو پیدا کردن خیلی خواستنیه! درسته سردرد و سرگیجه میاره! و به چه کنم و چه نکنم و کاش پولم به این میرسید و ای باباها و ای واای های زیادی داره؛ ولی عجیب خواستنیه. خلاصه که خیلی خوشبحال خانم سیدها و آقا سیدهایی که از بدو تولد با این هیجان درگیر بودند؛ و صدالبته خوشبحال کسایی چون من، که با ازدواج با یه پسرسید، این عید براشون سبزِ سبز میشه. و هزارالبته خیلی خوشبحال اون کسانی که به سلیقه من از دست پسرهام عیدی می‌گیرن. اصن نگم یه وضعی😅

 

من دو روز از سال رو به دنیا نمیدم، عید غدیر و عید مبعث؛ شما چطور؟

 

چقدر منتظرشم. البته اتفاق خاصی قرار نیست بیفته. شادی از پیش تعیین شده و یا مهمونی خاصی. نه! اتفاقا احتمال زیاد، بیشتر به گریه و اشک بگذره برام؛ اشک برای امام علی، برای وفات پیامبر و شهادت مامان فاطمه، اشک برای نامردی‌هایی که بخاطر ندیدن غدیر پیش اومد.

 

با اینحال منِ شیعه این عید رو به دنیا نمیدم.امیدوارم پسرها هم با من تو این امر، هم‌نظر بشن.

 

چله‌ای که با توسل به نرجس‌خاتون برداشته بودم برای امرِ مادری، دیروز تموم شد. چهل روز سر قرار موندم. یعنی ایشون هم کمکم می‌کنن، رو سفید بشم در مادری کردن؟

 

اگه بخوام واقع بین باشم باید بگم که یه تغییر بزرگی دیدم و اون  صحبت با غذاهاست. بله! صحبت با غذا.همیشه دوست داشتم توجه معنوی به غذایی که درحالِ پختنه داشته باشم، اما از سر بیحوصلگی و کار زیاد و خستگی از خیرش میگذشتم. اما اینروزها باتوجه کامل، چند دقیقه‌ای می ایستم پای اجاق و به اون قابلمه‌ای که قرار توش غذای خوشمزه پخته بشه سلام میکنم، بعد قربون نخود و لوبیاها، سیب‌زمینی و پیازها، دونه‌های سفید برنج‌ و بادمجون سیاه میرم و به پاشون میفتم تا لقمه لقمه‌ی حلالش، بشه قوت به جون پسرها.

 

بعد هم غذا رو، به نیت یک معصوم نذر میکنم. این رو از شهید حمید سیاهکالی مرادی، یاد گرفتم؛ زندگی نامه‌شون رو سالها پیش، از کتاب«یادت باشد» خونده بودم؛ «یادت باشد»اولین کتاب عاشقانه‌ای بود که از زندگی یک مدافع حرم میخوندم. اونروزها هنوز مامانِ واقعی نبودم و دغدغه امام زمان باهام نبود و به هیچ عنوان دلم نمیخواست، پسرم سربازِ امام زمان بشه! چون از ازدست دادنش میترسیدم.

 

خداروشکر که در گذر زمان، اطلاعات اون کتاب و کتابهای بعدش، باعث این شد که عقلم، سرجاش بیاد..

 

اینروزها، نذری میپزیم و با قابلمه حرف میزنیم و برای ظهور دعا میکنیم و آرزوی شهادت میکنیم، هم برای خودم هم برای پسرها.

 

نرجس خاتون! از اون بالا بالاها، خیلی برام دعای خیرِ مادری کن.

 

 

 

  • ۲ نظر
  • ۳۱ خرداد ۰۳ ، ۰۵:۴۷
  • سپیده هستم

«سنگینی وزنه یک تُنی رو روی قلبم حس می‌کردم.نفس‌هایم سخت به شماره افتاده بود. خدا و سیدالشهدا رو صدا می‌زدم تا دوام بیاورم. دوام برای چی؟ برای که؟

بچه‌ها رفته بودند. لنگه کفش‌های تابه‌تا شون جلوی آواره‌های خونه‌ای ناآشنا داغ قلبمو تشدید می‌کرد. داشتم می‌سوختم با تمام سلول‌های وجودیم؛ ولی حسی از درون می‌گفت باید دوام بیاری.»

سهمِ من از حقیقتِ زندگی مادرهای فلسطینی، یک خوابِ گذرا بود که متاسفانه همین چندخط نوشتن در موردش، بشدت برایم سخت بود! دیگر دیدن خواب جای خود و صدالبته تجربه حقیقی جای خود.

از اول سال، با دور شدن از فضای مجازی، خبرهای خیلی کمتری از دنیا به گوشم می‌خورد و همچنین بشدت قبل پیگیر اخبار ریز و درشت فلسطین نبودم؛ برای همین نمی‌توانم این خواب را، در این حال و هوای دوری از اخبار، بی‌معنا ببینم.

صدقه‌ای کنار میگذارم به نیت رفع خطر. حرزهای روزانه‌شان را می‌خوانم و خودم را و دوقلبِ دیگرم را می‌سپارم به همان خدایی که همه از اوییم.

اما دلم آرام نمی‌گیرد؛ پرواز کرده است رفته است پیش چشمانِ خیسِ همان مادری که دو فرزند نوزاد کفن‌پوش شده‌اش را در آغوش دارد، پرواز می‌کند پیش دختری که کلید خانه‌اش را به یادگار برمیدارد و بغض خفه در گلویش، دیوانه‌ام می‌کند.

مگر همه از او نیستیم؛ پس چگونه دلم آرام بگیرد؟ بخشی از من، در فلسطین، اسیر است و در هرجایی از دنیا که مظلومی باشد.

تفکراتمان زمین تا آسمان فرق می‌کند؛ اما عقایدمان بعید می‌دانم. هم او معتقد خداست و هم من. ناخن‌های تیز و رنگ روشنش را می‌بینم و قلبم فشرده می‌شود. مادرش را تازه از دست داده؛ یاد غسلهایی که تا دوسال پیش انجام میداد و حالا به لطف این ناخن‌ها به گردنش مانده می‌افتم و مادری که چهره زیبای دخترش را بعد از مرگش، چگونه دیده است.

-اگر میخواهی بگویی چقدر سطحی‌نگرم که پاکی را به غسل نسبت داده‌ام نه به دل؛ بدان که از نگاه من، تو تهِ تمام سطحی‌نگران جهانی؛ که من با دیدن یک ناخن کاشته تا درون آدمی رفتم و تو فقط ظاهر زیبا( البته از نظر خودتان زیبا) را دیده‌اید و بس!

گفتم تفکراتمان زمین تا آسمان فرق می‌کند و زدم به بیراهه لاک و ناخن و غسل و ... .

فقط خواستم بگویم که ایران به کجا می‌رود و دنیا به کجا؟!

من در کشور اسلامی از داشتن دوستی که حرفهایش جنس من باشد، بی بهره ماندم تا در غرب و شرقِ آسیا و امریکا و استرالیا و ناکجاآبادها، دشمنانی با خیال راحت برای لاک ناخن زنان ایرانی و رنگ مو و آزادی و  ارضای هوس مردان ایرانی و غیره و ذلک، راحت و بی‌دغدغه تصمیم بگیرند.

خاک بر سر عقل نداشته‌مان که زندگی را همینقدر پَست و پوچ دانستیم.

کاش کمی از باورِ مردمان فلسطین به خونِ ما هم تزریق می‌شد. با مرگ فرزندانشان، با مرگ والدینشان، با آوار شدن خانه‌هایشان هنوز ایستاده‌اند و آیات قرآن را می‌خوانند و باور دارند که باید دوام بیاورند. دوام برای چه؟ برای چه کسی؟ را فقط کسی می‌تواند بفهمد که باور داشته باشد به خدا و رحمانیت او.

و اینجا، در ایران، من باید برچسب خائن بخورم چرا که قصد شرکت در انتخابات را دارم.

عموجان چرا؟ چرا هرکسی که رای دهد خائن است؟

میگوید:« دیگه تا خودش نخواد از من و تو کاری ساخته نیست.» راجع به هم‌خونش بود این جمله، راجع به خواهرش. خواهرش را رها کرد چون دیگر حوصله کارهای عجیب و غیراصولی اش را نداشت.

مردم ایران، نمی‌خواهید کمی به خودتان بیآیید. این لجبازی با خود تا کجا؟ سرمان تا کجا باید به سنگ بخورد؟ نگذارید خواهر بزرگترمان خدایی نکرده از ما دست بکشد و برود و پشت سرش را هم نگاهی نیندازد.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۱۰:۲۴
  • سپیده هستم

برای عکس جدید پروفایلم خیلی گشت زدم. بعد از شهادت آقای رئیس‌جمهور، دلم به پروفایلی غیر از عکس ایشون راضی نشد. اما تنها نه! کنار رهبر عزیزم.
هر لحظه منتظر عکس‌العمل مخاطبینم بودم. شاید خیلی‌ها توی دلشون، اما بالاخره یک نفر مستقیم بهم گفت:« این چه پروفایلیه؟»

گفتم: «پروفایل عشق»

و یه گفتگوی دوستانه دینی-مذهبی، بین دو نفر با عقاید مخالف شکل گرفت.

گفتگو دوستانه بود، نه من تند شدم نه ایشون؛ اما بازم دلم شکست. چه کنم؟!

یادآوری جمعیت محجبه‌ای که روز تشییع رئیس‌جمهور شهید، حضور داشتند و من مشاهده‌گرش بودم هم مرهم نشد؛ آخه انرژی روز تشییع هم تا همین چند روز اخیر باهام بود.

ناگفته پیداست که روز تشییع، یکی از روزهای بهشتی زندگی من بود؛ چراکه کنار یک دنیا آدمی راه رفتم که درست مثه من، چادر سرشون بود.

الله اکبر به این دغدغه!

بهش گفتم: « وقتی عصر این مسیر رو اومدم، تو دلم دعا کردم کاش یک دوست چادری داشتم که کنار هم راه می‌رفتیم؛فکر نمیکردم به این سرعت دعام برآورده بشه؛ الان من و شما کنار هم داریم این مسیر رو طی میکنیم»

حق داشت از آرزو و دعایی که داشتم تعجب کنه! آدمی از جنس من رو فقط یکی تو موقعیت من میتونه درک کنه و البته باید قبول کرد که موقعیت من، جزو نوادر محسوب میشه که هم تجربه زندگی قرتی‌گونه داشته باشه و هم مذهبی‌گونه.

آدمهای خانواده و فامیل همون آدمهای قبلی‌اند؛ منم که زمین تا آسمون، کوبوندم خودمو؛ البته الان که خوب دقیق میشم میبینم آدمهای خانواده و فامیل هم حسابی خودشون رو کوبوندن؛ اما طناب من یه جا دیگه گیر کرد و ای کاش که طناب چند نفر دیگه هم به من گره میخورد و با هم میرفتیم تا ته جهنم😉.

بدلیل ترس بسیار زیاد از ارتباط‌گیری، برای پیدا کردن دوست غیرمجازی، هیچ تلاشی نکردم.طبیعیه که تنها باشم.

من تنها، میون قشر مخالف اسلام و بعضا جمهوری‌اسلامی و رهبری. اصلا موقعیت جالبی نیست و توانایی اینو داره تندوتند قلبمو خط‌خطی کنه.

و اما فردا

فردا قرار هست خانوادگی(چهار نفره) یک تجربه جدیدی داشته باشیم؛ سفر یک روزه با تور.

آخ آخ اونروز که با شوق داشتم برای تور تفریحی، اسم‌نویسی میکردم اصلا یک لحظه به ذهنم نیومد که ممکنه توی تور، بزن و برقص نافرم (البته که خوش فرم هم نمی‌پسندم) جریان داشته باشه.چند روزه همین مساله بظاهر ساده، شده آینه دق. کاش قبل نام‌نویسی «آینه‌دق» از خودش رونمایی میکرد، بلکه پشیمون میشدیم از کسب تجربه.

سال گذشته، همین موقع‌ها بود. لب رودخونه، تو جاده‌چالوس، من، تنها، با چادر و غمی که درگیرش شده بودم؛ البته اون گردش با تور نبود، گردش با اهل فامیل بود، همه شناس و آشنا. فردا رو چه کنم؟ میون آدمهای غریبه؟
کاش تو تور ثبتنامی فردا، یه خانواده مذهبی شاد، با سه چهارتا بچه هم باشن؛ میشه یعنی؟! اصلا نه بی‌خیال، یه خانم محجبه معمولی، بدون بچه هم کفایت میکنه برای آروم کردن قلبم، تو جمعی که ظاهرم شبیه‌شون نیست. اما لااقل چندتا نماز خون باشه که برای نماز دیگه معذب نشم.

من به دل اونها، به فکر اونها، به ثواب و گناه اونها هیچ کاری ندارم؛ نه اونها لولو خورخوره‌ن، نه من فرشته پاک و معصوم خدا، من فقط از این جنس از تنهاییم که دو ساله شدیدا درگیرشم، دارم آزار می‌بینم.

خدایا، خدای مهربونم! میشه این دست از دغدغه‌ها و نگرانی‌ها رو از دلم بزدایی. شدیدا به زدایشش محتاجم.

یا امام زمان مددی! فردا رو بخیر بگذرون از همه لحاظ.

  • ۲ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۲۰
  • سپیده هستم

✔ برگشتم به کتاب الکترونیک خوندن؛ چاره‌ای نبود. جدا از بحث مالی و گرون بودن کتابهای کاغذی، برای یه مامان کتاب الکترونیک خوندن از کاغذی آسونتره. سه ماه دور بودم از محیط کتابخونی! البته میخوندم اما نه دم به دقه... الان با گوشی دم به دقه بجای روشن کردن وای‌فایِ لامصب، میرم سراغ کتابم.

چی میخونم؟ - « مثه نهنگ نفس تازه می‌کنم». گارد بزرگی داشتم برای نخوندنش. اما نمونه رو که خوندم نشد مقاومت کنم. چقدر خودمونیم! یه داستان ساده از زندگی‌ای شبیه زندگی همه‌مون.

✔اسمش رو تو موبایلم به «یار همیشگی من» تغییر دادم. از وقتی بابای کیان(همکلاسی پیش‌دبستانی پسرک) فوت کرده، قلبم عاشقترش شده. دلم برای مامان کیان هم ناراحت شد، اما برای خودِ کیان پرپر زد! پسر شش ساله‌ای که از پدر محروم شد، قلبمو بیشتر از بیوه کردن مادر سوزوند. اما تقدیره دیگه.

بهش گفتم:« بپا رفیق نیمه راه نشی! که نمیگذرم ازت»

✔ظرف‌ها رو کف‌کفی کردم و نشستم به نوشتن. ولع نوشتن زورش چربید به تموم کردن کارهای خونه. میگه پس ماشین‌ظرفشویی رو برای چی خریدیم؟ میگم: آخه دوتا دونه ظرف که ماشین گذاشتن نداره.

خیلی وقته تو ماشین ظرف نذاشتم. از ظرف شستن خوشم اومده؟ نه! دلم برای اون آبی که الکی اسراف میشه میره خب.چه کنم؟

کمرم درد میکنه! چهار زانو نشستم کف آشپزخونه و دارم پیاز رنده میکنم. چشمهام میسوزه. سرمو بالا میارم، لامپ روشن اتاق میزنه به چشمم. - کی اینو روشن گذاشته و رفته؟

میام خودمو راضی کنم که تا تموم شدن کارات تو آشپزخونه بمون بعد برو خاموشش کن! دلم راضی نمیشه. از خستگی بلندشدن و نشستن و دویدن تو انجام کارهای خونه اشکم میاد. میگم کاش مسلمون نبودم! کاش آدم نبودم! کاش اسراف برام مهم نبود. اصلا کاش شرط انسانیت اسراف بود.

از بعد جمع کردن بخاری، نشد خشکاله درست کنم. عذاب‌وجدان تولید زباله همراهمه.

تو هوای دم دمی مزاج بهار هم که نمیشه زباله خشک کرد.

یه روز که زانوی غم شیرابه درست کردن رو بغل کرده بودم، پیشنهاد خرید «میوه‌خشک کن» رو داد. پولمون به خرید دستگاه کودساز که نمیرسه! با میوه‌خشک‌کن کارم راه میفته یعنی؟

✔ با پسرها از سوپری محله یه نایلون خوراکی خریدیم و رفتیم عیادت دختر همسایه پایینی؛ پاش شکسته! بهونه خوبی بود برای ارتباط گرفتن. تو این چندسال که اینجا هستیم این دومین مرتبه‌اس که خونه یه همسایه میرم. نمیرم نرفتم چون ارتباط گرفتن برام سخته! اما غولیه که دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم! تا الان بزرگ نشدم. حالا دیگه وقتشه. موقعیت بهم رو آورده. باید با پسرها بزرگ شم! حسابی بزرگ.

  • ۲ نظر
  • ۰۷ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۲۳
  • سپیده هستم

 

✔بالاخره بعد از کلی دست‌دست کردن و امروز فردا کردن، گذرنامه‌هامون رو گرفتیم؛ اولین مقصد: انشاالله نجف کربلا.

 

✔ یه عکس تو گروه فرستاد و زیرش نوشت: «کاندیدای احتمالی رئیس جمهور». پرسیدم:«منبعش کجاست؟» نوشت: «همه‌جا داره پخش میشه تو گوگل هم هست حتی.»

 

خواستم جواب ندم. دیدم نمیشه. خواستم شیک و سرسنگین جواب بدم، بازم دیدم نمیشه تو یه گروهی که معذبم، شمشیر رو از رو ببندم. با ماچ و بوسه و گل و بلبل فراون نوشتم: «عزیزممممممم😍 فاطمه جون💗 دوست من!😘 وقتی مطمئن نیستیم، منبع معتبر نداریم، چرا باید پخش کنیم؟ این آخه از اون خبرهاست که پخش کردنش ممکنه دل خیلیها رو الکی بلرزونه! گوگل که منبع نیست! سایت معتبر باید اینو اعلام کنه.»

 

قطعا خودش اینو میدونست؛ اما حس کردم وظیفمه که بگم. درست مثه اونروزی که تو پارک از کنار یه پسر کوچولو رد شدم و بند کفش آویزونش توجه‌م رو جلب کرده بود و ذهنم بین دوراهی اینکه« به مامانش بگو، شاید ندیده باشه. اگه اتفاقی بیفته برای پسرک، تو هم مقصر شناخته میشی» و «به مامانش نگو، خودش چشم داره میبینه دیگه، اگه بهت بگه فضول خوشت میاد» گیر افتاده بود و آخر تصمیم گرفتم بگم. چقدر هم قشنگ گفتم. بخدااا، انقدر قشنگ که تا چند دقیقه مورد تحسین خودم قرار گرفتم.

 

  • پسر شماست؟(بله) خدا حفظش کنه!(با لبخند:ممنون) بند کفشش باز شده گفتم بهتون بگم یوقت اتفاقی نیفته براش( لبخند و تشکر)

 

دیدی! اونقدرها هم که ذهنت سختش میکنه سخت نیست. تازه پر از حس خوب هم هست.

 

✔ بالاخره دیروز رفتم مراسم استغاثه؛ بعد از هفته‌ها نشدن و نرفتن. رفتنم هم خودکفایانه نبود. بین رفتن و نرفتن توشک و تردید بودم. راستش انقدر نرفته بودم که دیگه روم نمیشد برم! استخاره گرفتم تا پای رفتنم محکم تر بشه و این شد که با جواب« این کار برات پرفایده و خوبه» چادرم رو سرم گذاشتم و تنهایی به راه افتادم. چرا انقدر تو تنهایی گفتنهام تاکید دارم؟( چونکه تنهایی انجام دادن برای من غول‌ترینهاست) میگم تا یادم بمونه چه غولهایی رو دارم تنهایی پشت سر میذارم.

 

رسیدم به گلزار شهدا. اولین بار بود میرفتم. یهو گریه‌م گرفت. به محض ورود. چرااااا؟ چرا نشد خودمو کنترل کنم؟ خداروشکر سمیرا رو دیدم. یه آشنا. آغوش امن و گرمش کمکم کرد هق‌هق گریه‌هام رو بی‌پروا سر بدم به آسمون.

 

اما بازم گریه دارم، خیلی گریه دارم، یه دنیا اشک پشت چشمهام هست که منتظر بیرون ریختنه.

 

کی آروم میشم؟ ان‌شاالله که هیچوقت! واقعا نمیخوام آروم شم. من این ناآرومی و اشکهام رو با یه دنیا خنده و خوشی عوض نمیکنم؛ اشک برای امام زمانم، برای گل نرگسم؛ اشک برای شهید رئیسی،برای کسی که بعد رفتنش شناختم؛ اشک برای امام رضاجانم، برای دل مهربونش؛ اشک برای رهبرم،برای تنهایی و غمهاش؛ اشک برای امام حسینم، برای روز عاشورا و غمش؛ اشک برای رسیدن به خدا. مگه میشه نخوام این اشکها رو؟! خواستنی ترین اشکهای زندگی من هر روز ببارید و ببارید و ببارید.

 

  • ۴ نظر
  • ۰۵ خرداد ۰۳ ، ۱۷:۵۱
  • سپیده هستم

بذارید ببارم مثه ابر بهار

بچه‌ها که مشغول بازی می‌شن، قائمکی کنترل تلویزیون رو برمیدارم و مراسم تشییع رئیسی شهید رو از تلویزیون می‌بینم.

دلم پرواز می‌کنه تا بیرجند، میون مردمی که امروز میزبان رئیس‌جمهورشون هستند! به خودم تلقین میکنم که تو سهم خودت رو از تشییع انجام دادی؛ آروم باش، آروووم! اما دل، این حرفها حالیش نیست که. درک دل کجا و فهم عقل کجا؟! این عقلِ بی‌منطق سعی داره سرم رو شیره بماله؛ اما اینبار دل هوشیارتر از این حرفها شده. شده یه عاشق پر منطق که میشه بهش اعتماد کامل کرد.

صدای حجت اشرف‌زاده که از تلویزیون پخش میشه ، قلب عاشقم تو خودش جمع میشه و دیگه نمیتونم جلوی اشکهام رو بگیرم.

باران ببارد میروی باران نبارد میروی این بغض بی صاحب چرا از تو ندارد پیروی
بی من شدی راهی چرا از من نمیخواهی چرا کاری کنم پیدا کند پایان خوش این ماجرا

بچه‌ها! بچه‌ها اشکهام رو نبینید. نبینید که اونوقت من نمی‌تونم سوال‌های توی ذهنتون رو جواب بدم!

  • مامان مگه نمیگی شهید میره بهشت؟ پس چرا ناراحتی
  • مامان مگه نمیگی شهید زنده‌اس؟ پس چرا ناراحتی
  • مامان مگه نمیگی مرگ حقه؟ پس چرا ناراحتی

پسرهای قشنگم! مامان اینروزا خیلی غم داره. خواهش میکنم بذارید عزاداریم رو کنم! بذارید تو آغوش خودم هرچقدر که دلم میخواد اشک بریزم! بذارید ببارم مثه ابر بهار.
تلویزیون رو خاموش می‌کنم؛ دیدن مراسم تشییع از قابِ تلویزیون و نبودنم تو جمع آدمهای حاضر، داغ مضاعفی میشه رو تک تک سلولهای بدنم! با خودم میگم کاش امروز میشد میرفتم شهرری! برای تشییع شهید امیرعبداللهیان. تا این قلبِ ناآروم با دیدن آدمهایی از جنس خودم آروم بگیره! آخ که مثه همیشه چقدر نیاز دارم به یه پای همیشگی رفتن ! یه پای هم عقیده و همسایه دیوار به دیوار. تا تقی به توقی بخوره چادرهامون رو سرمون کنیم. دست بچه‌هامون رو بگیریم و بریم. بدون بهانه‌تراشی و آخ نمیشه و وای نمیشه!

تقویم احساس سپیده

این روزها اکثر گروه‌ها و کانال‌هایی که دارم رو مرتب چک می‌کنم. آخه شنیدن حرف آدم‌هایی از جنس خودم، مرهم میشه برای قلبِ عزادارم. یکی از پیام‌هایی که بهم میگه دیگه واقعا خیلی خیلی جدی باید به فکر تقویم شخصی خودت باشی این پیامه!

«توجه توجه
امشب،
که شب اول قبر رئیس جمهور شهید،
آیت الله رئیسی هست
هم شب جمعه است
وهم شب ۱۵ ذیقعده

طبق تقویم
فردا شب،
شب۱۵ماه ذیقعده است.
در مفاتیح الجنان در موردش نوشته شده است:
شب مبارکی است.
خداوند نظر رحمت بربندگان مومن خود و کسی که در این شب به طاعت حق تعالی مشغول باشد، می افکند.
و کسی که در این شب به طاعت حق تعالی مشغول باشد برای او اجر صد نفر سائح(یعنی شخص روزه دار ملازم مسجد که خدا را طرفه العینی معصیت نکرده باشد) دارد.
پس این شب را مغتنم شمار و خود را به طاعت و عبادت و نماز و طلب حاجات از خدا کن.
همانا روایت شده که هرکس سوال کند در این شب حاجتی از خداتعالی،
به او عطا خواهد شد.»

تو تقویم باید احساس جاری باشه! چیزی که هیچ تقویمی تو بازار نداره و البته موردی که نیازِ منه.

وقتی که مناسبتهای مهم زندگیم با احساسات ویژه خودم ثبت شه؛ حالم بهتر میشه چراکه احساس که در جریان باشه، روح میتونه تا زمانی که در بندِ جسم هست، شادتر به زندگیش ادامه بده.

چه بُردی قشنگتر از این برای آدمی و چه باختی وحشتناک‌تر از این برای ابلیس؟! شاد بودن روح در هرحالی، حتی در حین عزا و غصه.

  • ۲ نظر
  • ۰۳ خرداد ۰۳ ، ۱۰:۵۶
  • سپیده هستم

نبودنت باورم نمیشه عزیزِ ایران، آقای شهید جمهور

حاج‌آقا پناهیان تو کلیپی می‌گفت:« خیلی‌ها برای معذرت‌خواهی تو مراسم تشییع شرکت می‌کنند.»

بعضی اعتراف‌ها چقدر سخته. آخه من یکی از همون‌ها بودم. شرمندگیش موند تو پرونده‌ زندگیم؛ اما باید بگم من از آدمهایی که این عکس‌نوشته شاملشون میشن خیلی دورم.

 

این تصویر دارای صفت خالی alt است؛ نام پروندهٔ آن IMG_20240522_094907-1024x461.jpg است

 

تا جاییکه میشد همیشه از ازدحام و شلوغی دور بودم. از تونل های تاریک و زیرزمینی مترو. از قدم زدن تو هوای داغ و وآفتابی خیابونهای تهرون. اما امروز وقت این نبود که خودمو لوس کنم. در توانم نبود این نوع ترسم رو ببینم. فقط میدونستم که میخوام برم. هر طور شده باید میرفتم. پس عزم رفتن کردم!

قاطی جمعیت شدم! وارد متروی شلوغ و تاریک شدم تا برسم به شما.

چقدر آدمهای امروز فرق داشتند با آدمهای این یک سالی که تو خیابون دیدم. دماغ عملی؟ آع آع. گونه پروتز کرده؟ آع آع. ناخن کاشته؟ آع آع. بود نه اینکه اصلا نباشه! اما خیلی انگشت‌شمار. همه محجبه! همه چادری! مگه میشه؟ مگه داریم؟ همه این آدمهایی که این یکسال اخیر با چهره‌های عجیبشون منو غصه‌دار کردند، روی هم رفته یک هزارم این جمعیتی که امروز، اونم فقط توی یک روز!!! دیدم هم نمیشن. الحق که فیک بودند و من چقدر ساده بودم که فکر میکردم کشور دست این دست آدمها افتاده.

آقای رئیسی عزیز، خوش به سعادتتون نور شدنتون.

که در این نور شدن، برای من چند خیر نهفته بود؛ آخه چجوری میشه که آدم به این درجه از خلوص برسه؟ چقدر عاقبتی که براتون رقم خورد، خواستنیه. چقدر دلم میخواد مثه شما باشم؛ وقتی هستم خوب باشم، وقتی که رفتم نور.

دلم برای رهبرم خیلی غصه داره. دل شما چی ؟

اما امروز در مراسم تشییع شما، توی قلبم بهشون قول دادم. قول دادم که قدمی بشم برای عمر هزارساله‌شون. یه قدم واقعی. یه قدم واقعی از جنس ظهور امام غایب.

میشه دعاگوی من بشید که پای عهدم بمونم؟ که دیگه بدقول نشم پیش خدا و امام زمانم؟

آقای شهید جمهور! شما اولین رئیس‌جمهوری هستید که من موفق شدم از این فاصله نزدیک ببینمش و ایضا موفق شدم باهاتون خودمونی هم صحبت کنم. چقدر شما مردمی هستید هنوز هم! چقدر خوبه مثه شما بودن.

این تصویر دارای صفت خالی alt است؛ نام پروندهٔ آن 1716390980964.jpg است

 

عزیز ایران، شما بهم یادآور شدی برای پایبند بودن به قول و قرارهام میشه امام‌رضا رو واسطه قرار داد. حالا دیگه خیلی بیشتر از قبل، حسابی محکم چسبیدم به امام هشتم تا انشاالله که نور ایشون من رو هم در مسیری که شما طی کردی، ثابت قدم نگه داره.

آقای شهید جمهور، من خیلی باهاتون حرف دارم هنوز ، خیلی هم زیاد. اما حسن ختام درددل امروز یه جمله بگم و بس!

« خواستم بگم خسته‌ام؛ روم نشد؛ آخه هنوز چندساعته از مراسم مردی که خستگی نمی‌شناخت، برگشتم»

 

  • ۲ نظر
  • ۰۲ خرداد ۰۳ ، ۱۹:۰۴
  • سپیده هستم

بچه‌ها که خوابیدن راهیش کردم تا یه خوراکی برام بخره، نه از بابت شادی؛ که خوراکی‌های من وقتهایی خورده میشه که غم تمام وجودم رو می‌گیره.

نمیدونم چه سری هست در از بین رفتن چنددقیقه‌ای غم حین خوردن خوراکی. سفتی چیپس لای دندونم، یا نمک اضافی کرانچی که طعم بدی تو دهنم ایجاد می‌کنه، مغزم رو برای مدتی از فکر به غم افتاده به دل دور می‌کنه و این آرامشی بود که دیشب بهش نیاز داشتم. دیشب بعد از گذروندن یه شب پرغصه، شب پرغصه دیگه‌ای رو باید میگذروندیم نه تنها من، که یک ملت. چرا که رئیس جمهوری شهید شد.

شیطنتی از نوع پدر مادری

منتظر بود تا باباعلی با یه پاکت شیرینی تر وتازه برسه خونه؛ روزهای ولادت ائمه رنگ و روی خونه ما بوی گل و شیرینی میده. منتظر بود طعم خوش شیرینی تولد امام هشتم رو بچشه که خیلی سفت و سخت و بی‌روح گفتم:« امروز دیگه نمیشه»

با حرفِ من بغض نشست رو دلش. اشک شرشر از گوشه چشمهاش ریخت. تو خودش مچاله شد. می‌دونستم کار خوبی نکردم. اما نمی‌تونستم جمعش کنم. عزادار بودم و انتظار داشتم این تو مغز یک بچه شش سال و نیمه بره. به حال خودش گذاشتمش و تو حال خودم فرو رفتم تا شب شد. نوبتی اومدن بغلم و بوسه خواب رو دادند و خوابیدند.

به محض خوابیدنشون حاجی رفت بیرون و کمی بعد با یه مشما پر خوراکی از در اومد تو.

  • اوه چه خبره؟ چقدر خوراکی خریدی؟ قرار بود فقط یه کرانچی بخری که.
  • کارتِ تو رو برداشته بودم؛ خرج کردن برام آسونتر بود. گفتم هرچی دستم میرسه بخرم.
  • وااا !!! عههه از این توپک‌ها هم که خریدی.

همونجور که پاکت توپک اسمارتیزی دستم بود گفتم:« ولی خیلی بد شد امروز نشد شیرینی بخریم. بنظرت ناراحت شد؟»

لبهاش رو پایین آورد و تایید کرد و گفت:« کاش بجاش براشون شیرکاکائو میخریدیم»

با ناراحتی مادرانه گفتم:« خب دیدی که من امروز تو حالِ خودم نبودم! چرا نخریدی براشون»

همینو این آخر شبی کم داشتم؛غصه ولادت امام رضایی که نچسبیده بود به دلِ بچه‌هام و البته بدقولی و غم و غصه هم چاشنیش شده بود. آخه این مساله از اون خط قرمزهای زندگیمون بود.

  • آهااااا فهمیدم چیکار کنیم؟
  • چی؟
  • یه نامه مینویسم از طرف امام رضا و میچسبونم به توپک‌های اسمارتیزی و میذارم بالاسرشون. چطوره؟
  • فکر خوبیه.

خورشید طلوع کرده بود که با صدای کاغذ و بازکردن چسبی که دور نامه پیچیده شده بود از خواب بیدار شدم. زیرزیرکی از در اتاق نگاهش کردم. با تعجب داشت بسته‌ش رو باز میکرد. صدامون کرد: مامان! بابا! اینو کی گذاشته اینجا؟

با تعجب نگاهش کردیم. انگاری که از ماجرا خبر نداریم. کاغذ لوله شده رو ازش گرفتم تا ردی از ماجرا پیدا کنیم. با لحنی متعجب متن نامه رو براش خوندم.

« سلام محمدصدرا(محمدرسا) سیدکوچولو، دوست باوفای من. دیروز تولدم بود و مامان سپده بهت قول شیرینی داده بود. اما به دلایلی نشد برات بخره. میدونم انقدر فهیم هستی که درک کنی چرا؟ ناراحت که نشدی یارِ من؟به جای شیرینی دیشب، این توپک اسمارتیزی رو بخور  و حسابی کیف کن تا مامان بابا به وقتش برات شیرینی بخرن. باشه؟ دوستدارت امام رضا»

ریز خندید. ذوووق کرد. تیله‌های مشکی چشمهاش اشکی شد. خوراکیش رو با لذتی خاص خورد. آخه از طرف امام رضا بود. اومده بود بالای سر پسرکی که روز تولد امام رضا، شیرینی نصیبش نشده بود.

  • مامان میشه به فلانی و فلانی و فلانی و فلانی بگم امام رضا برام نامه نوشته؟
  • نه مامان! این یه رازه. هیچکس نباید بدونه.
  • مامان پس میشه وقتی داداشی بیدار شد، بهم بگی امام رضا برای اون تو نامه چی نوشته؟
  • آره عزیزدلم.

خب خداروشکر. مثل اینکه عملیات موفقیت آمیز بود. خیالم راحت شده بود اما نگرانی مادرانه نمیخواست دست از سرم برداره.

  • بنظرت کار درستی بود؟ آخه خیلی باورش شد.
  • مگه خارجی ها رو نمی بینی میگن فلان اسباب بازی رو بابانوئل برات آورده. یکبارش موردی نداره.
  • توجیه خوبی بود مرسی.
 
  • ۱ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۳۶
  • سپیده هستم
برای زندگی می‌نویسم