- ۰ نظر
- ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۱:۲۹
✍🏻 رو به پسرها دانستههامون رو تکرار میکنیم. تاکید میکنم که حیوانات آزادن و نباید اذیتشون کنیم. میگم که حتی اگه توی مدرسه چیزی شنیدی نباید سریع قبولش کنی. حتی اگه خاله هم چیزی گفت نباید قبول کنی( مثال خاله از این بابت بود که هرکسی یعنی همه آدمها؛دور و نزدیک نداره). برای اینکه یه حالی به دل خودم بدم میپرسم: « خب بگید ببینم اگه به چیزی شک داشتید درسته یا نه، باید چیکار کنید؟» همونجور که کوچیکه یکبند با زبون بیزبونی تکرار میکرد« گربه خونهش تو خونه آدمها نیست» بزرگه جواب داد :« باید از مامان بپرسیم» گفتم :« خب این که هست، دیگه؟» با شک میگه:« از بابا؟» دیگه سختترش نمیکنم. تا بغض گیرکرده تو گلو، نریخته پایین، باید سریعتر حرفمو بزنم... ادامه مطلب : اینجا .
💥 دوستان عزیز! خوشحال میشم که نظرتون رو - مخالف و موافق - راجع به این پنج روایت، زیرپست مربوطه بخوانم.
پسرکوچولوم اینروزها داره خیلی اذیت میشه. اما چاره ای نیست، برای بزرگ شدن باید روی این رنجش پا بذاره. تو بطن ماجرا بره و ترسش بریزه. توی این مرحله من و پدرش و برادرش هم شدیدا درگیریم. باید هنگام بروز خشمش جور دیگهای رفتار کنیم و اوضاع خیلی سخت شده.
خودشو دست کم میگیره و همکلاسیهاش رو دست بالا. هنوز با کسی دوست نشده
✍ بعد از دو ماه سحرخیزی و عادت به بیداری بینالطلوعین خیلی غم بزرگی بود، خواب موندن نماز صبح. بشدت با رسیدن فصل پاییز خوابالود شده بودم. اما اینجوری که نمیشد پیش رفت. یه رکب زدم به خودم. چی ؟ دو روزه برای نماز صبح، زنگ نذاشتم. جواب داد و خواب نموندم. عجیبه؟ شاید. همین که زور بیدار شدن با زنگ ساعت نبود، بدنم خودش، خودشو بیدار کرد. قربونش بشم هیچ جوره پای حرف زور نمیره. الحمدالله.
از وجود محصولات اسرائیلی خبر نداشتم. عجیبه که اینهمه تو سایتها و خبرهای زرد پلاسم و چنین خبری به چشم و گوشم نخورده بود.
اما حالا که متوجهام، پس خیلی راحت خمیردندان سیگنال رو که حسابی به دندونام میساخت میندازم سطل زباله و دو شب با خمیردندان پسرها که کاملا ایرانیه، دندونهام رو مسواک میزنم.
سر ماه که میشه، حقوق ها که واریز میشه، یه پول اضافه که میاد دستمون. میرم فروشگاه. سر غرفه خمیردندونها گیر میکنم. نسیم و پونه بهم سازگار نیستن. تو انتخاب کلوزآپ میمونم. جزو اون دسته بود که باید میخریدم یا نه؟! یادم نمیاد. میخرم. میام خونه و گوشی به دست میشم. سرچ میزنم. نه نیست. اسم و عکسش جایی نیست. سیف هست، دامستوس هست، سیگنال هست. اما خیالم راحت نمیشه. میرم روی کارتون خمیردندان رو نگاه میکنم. زده یونیلور. یونیلور محصولاتیه که نباید خریداری بشه. نادانسته از اسرائیل حمایت کردم. دلم نمیاد خمیردندان رو بزنم به دندونم. بوی خون میده. تازگیه نعناعش برام مزه خون میده.
میندازم سطل زباله. بی حرف پس و پیش. یه خبطی کردم. نباید ادامهش میدادم.
محصولات اسرائیلی هنوز تو خونمون هست متاسفانه. نمیدونستیم. خریدیم. دور انداختنی نیستن.خوردنی و شوینده نیستن. هزینه گزافی باید برای دور ریختنش بدیم و الان مقدور نیست.
دل و دستمو خوش میکنم به کارهایی که ازم برمیاد.
کارتونهای پسرک رو پالایش میکنم؛ از والت دیزنی یه «big hero» رو داشت که سالهاست ندیده. همون هم ممنوع میکنم.
میگه: «مامان میشه ببینی هیولای دریا رو کی ساخته و من میتونم ببینم یا نه؟»
متوجهاس. تا قبل این همیشه ازم میپرسید «مامان فلان کارتون مناسبه سنمه یا نه؟!» نمیپرسید« ببین کی ساخته؟»
اجازه داره جمعهها یه کارتون ببینه. عجیب و غریب و تخیلی. هیولای دریا، ساخت نتفلیکس بود. فعلا که تا ته نتفلیکس رو درنیاوردم و ربطش به اسرائیل رو متوجه نشدم، مجازه.
میشنوم رئیس جمهور فرانسه هم برای حمایت به تلآویو رفته. میشنوم شهرک الزهرا کامل نابود شده. میبینم شهدای سوختهی کودک رو دلم آشوب میشه.
اخبار رو قطع میکنم. تو خونه پر میشه از صدای علی فانی که برامون با سوز صداش میخونه:
سلام علی آل یاسین …
اشکهام سرازیر میشه.عهد می بندم، مجدد و هزارباره و التماسش میکنم کمکم کنه اینبار تا پای جون سر عهدم بمونم.
✍🏻دیشب چندین و چندبار با بغض بیدار شدم. بچهها رو تو خوابِ ناز دیدم و گریون شدم.
مگه من آرامش بچههامو نمیخواستم. چرا خنده و شادی و بازیهاشون، چرا آروم خوابیدنشون گریونم کرده پس؟
بهش گفتم: «کاش این روزها و بغضها و گریههامون یادمون نره» و بهم اطمینان داد که فراموشمون نمیشه.
اون طفلهای معصوم، پر کشیدن تا چشمهای دل باز شه و همچناااان یک عده صمٌ بکمٌ عمیٌ فهم لا یرجعونند.
دیگی دلی برای صاف شدن با اون یک عده نمونده.
💚🌱من برای ظهور آمادهم🥺
خودمو بچههام، هرسه فدای تو🥺
امامم کجایی؟😭
قول میدم عقب نرم.😢
قول میدم انسان بمونم.😢
قولت میدم بخدا من.😭
سپیده سرش میره اما قولش نمیره.😢
نشناختیش هنوز؟ 💔
بیا که حالم بده ❤️🩹
دارم دیوونه میشم از ندیدنت😭💔
🌱💚
#منمسلمانم
بعد از ده روز مریضی و بی حالی، بالاخره حالش خوب شده بود و میتونست بره مدرسه. خوراکیهاش رو توی کیفش گذاشتم و بوسیدمش و راهیش کردم.
عصر اونروز با ناراحتی برگشت. تا دوساعت هرچیزی که بهش میگفتیم، واکنش بد نشون میداد. راحت میشد فهمید که تو مدرسه اتفاقی افتاده. تا بالاخره سر یکی از همین بالای چشمت ابرو گفتنها، بغضش ترکید و تصمیم گرفت که حرف بزنه و بگه چی شده.
موقع شعر خوندن سرکلاس، یکی از همکلاسیهاش بهش گفته بود که اشتباه خوندی و پسرم فکر کرد که مسخره شده.
ماجرا رو کامل برای معلمشون توضیح دادم. از روحیات محمدصدرا حرف زدم و درجریان حسی که سرکلاس بهش القا شده بود، گذاشتمش.
ادامه مطلب: اینجا
خواستم به یه توییت مضحک اشاره کنم و چند خطی راجع بهش بنویسم که گفتم توییت موییت رو بیخیال. اگه بخوای بگی، طومار انسانهای یاوهگوه تو رو از اصل ماجرا دور میکنه، پس لُب مطلب رو تو این چند خط خلاصه میکنم بدون اشاره مستقیم به توییتهای مضحک انساننماها:
گاهی وقتها با خودم میگم:«کاش اونی که مُرده، یه توکه پا بیاد به خوابمون و بگه اونجا چه خبره و چه خبر نیست؟!» بعد میگم:«ما اگه خودمونم بمیریم و با چشم ببینیم و با پوست لمس کنیم و باز زنده بشیم، قطعا فراموش میکنیم. نمونهش همین قوم بنی اسرائیل که مردن و زنده و شدن و دیدن و بازهم چشمِ دلشون بینا نشد.»
میگم چطوره یکبار، درحد چند دقیقه، دل بِبُریم از همه خبرها و شنیدهها، دستمون رو محکم بگیریم رو گوشهامون و پلکهامون رو به هم فشار بدیم، بدون اینکه پیامبر و شیطان و خدا و دوستی و دشمنی راه بدیم به درونمون، فقط فکر کنیم که چرا هستیم؟ دیگه آدم که به خودش نمیتونه دروغ بگه. میگه؟